Tuesday, May 31, 2011

شب تولدم دوستان نازنینی کنارم بودند و برام اون شب رو خاطره انگیز کردند....یک جلد حافظ نفیس هدیه گرفتم،به حضرت حافظ
گفتیم بگو و حضرت فرمود
.
.
.
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
.
.
.
و جوابش
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

Monday, May 30, 2011

.....

درباره خویشتن خویش اندیشیدن ،وحشتناک است


اما این تنها راه صمیمانه کار است


اندیشیدن به جنبه های زشتم


اندیشیدن به جنبه های زیبایم


و در شگفت شدن از آنها


چه آغازی می تواند محکم تر و استوارتر از این باشد ؟


از چه چیزی می توانم رشد خود را آغاز کنم


جز از خویشتن خویشم؟


ماری هاسکل