Tuesday, July 20, 2010

......

...........
سطر آخر اما :
وقت خورشید و نگاه تو و زیبایی یک صبح بهاری شاید
خواب من با دست های تو به پایان برسد
آن زمان می مانم
و زخوابی آرام
با سبد ها امید
سوی تو می آیم

آخر آن روز
مرا می خوانی
با صدایی زیبا
دست هایی پر مهر
تا کنارت باشم ...

Saturday, July 17, 2010

.......

رنجوری تو را
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر تو راست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود

.......

رنجوری تو را
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر تو راست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود

Sunday, July 11, 2010

کاشکی دلم رسوا بشه

یه شب تو خواب وقته سحر شهزاده ايی زرين کمر

نشسته بر اسب سفيد مي یومد از کوه و کمر

می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش


کاشکی دلم رسوا بشه دريا بشه اين دو چشم پرآبم

روزی که بختم وا بشه بی یار بشه اون که آمد به خوابم

شهزاده ی رویای من شاید تویی

اونکس که شب در خواب من آید تویی ...

از خواب شیرین ناگه پریدم دیگر ندیدم اورا کنارم ای خدا

جانم رسیده از غصه بر لب هر روز و هر شب در انتظارم ای خد
ا

Saturday, July 10, 2010

.........

دل من دير زمانی است كه می پندارد

دوستی نيز گلی است

مثل نيلوفر و ناز

ساقه ترد ظريفی دارد

بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد

جان اين ساقه نازك را

- دانسته-

بيازارد

در زمينی كه ضمير من و توست
از نخستين ديدار

هر سخن ، هر رفتار

دانه هايی است كه می افشانيم

برگ و باری است كه می رويانيم

آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است

گر بدانگونه كه بايست به بار آيد

زندگی را به دل‌انگيزترين چهره بيارايد

آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف

كه تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی‌نيازت سازد ، از همه چيز و همه كس


زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست


در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز

دانه ها را بايد از نو كاشت

آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان

خرج می بايد كرد

رنج می بايد برد

دوست می بايد داشت


با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد

با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند

دست يكديگر را

بفشاريم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از ياری ، غمخواری

بسپاريم به هم


بسراييم به آواز بلند

- شادی روی تو

ای ديده به ديدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

عطر افشان

گلباران باد
فریدون مشیری

Friday, July 9, 2010

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
عمر مار ار مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟
حالا چرا ؟

Monday, July 5, 2010

In Those Years

In those years, people will say, we lost track
of the meaning of we, of you
we found ourselves
reduced to I
and the whole thing became
silly, ironic, terrible:
we were trying to live a personal life
and, yes, that was the only life
we could bear witness to

But the great dark birds of history screamed and plunged
into our personal weather
They were headed somewhere else but their beaks and pinions drove
along the shore, through rages of fog
where we stood, saying I

Adrienne Rich