Friday, December 31, 2010
بگذار هر روز
Wednesday, December 29, 2010
................
شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
.
.
.
تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
Sunday, December 26, 2010
Friday, December 24, 2010
این حقیقت زندگی است
Tuesday, December 21, 2010
یلدا مبارک
امشب یلدا است.....جمع کوچکمان با فال حافظی که مثل این چند سال گذشته فرشید برایمان می گیرد،باز جمع است ....یلدا مبارک
من هم روزی حتما حالم خوب می شود.....حتما
Monday, December 20, 2010
حکمت وداع
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی می ارزی
و می آموزی و می آموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری
خورخه لوئیس بورخس
Sunday, December 19, 2010
........
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود.جمع بودن بود و تفریقی نبود،کاش می شد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک می شدیم
Saturday, December 18, 2010
Tuesday, December 14, 2010
Sunday, December 12, 2010
رو می کنم به آینه
روبه خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیر شده
اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه
من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد میزنم
این آینه ست یا که منم
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
رو می کنم به آینه
روبه خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیر شده
اوج بلند بودنم
دنیا همون بوده و هست
حقارت از ما و منه
وگر نه پیش کائنات
زمین مثل یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست
دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم
راه رهایی باز نیست
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
دنیا کوچیک تر از اونه
که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ
چشمامونو پر می کنیم
به روز ما چی اومده
من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت
که مثل ساقه خم شدیم
من و ما کم شده ایم
خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک خاک ناپاک
خالی از معنای آدم شده ایم
رو می کنم به آینه
روبه خودم داد میزنم
ببین چقدر حقیر شده
اوج بلند بودنم
رو می کنم به آینه
من جای آینه می شکنم
روبه خودم داد می زنم
این آینه ست یا که منم
رو می کنم به آینه
رو می کنم به آینه
رو می کنم به آینه
Friday, December 10, 2010
Thursday, December 2, 2010
حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده
ستاره نوزاد است
سیب نوزاد است
بیا با هم عهد ببندیم پا به پای سیب گریه کنیم
پا به پای ستاره و بهار
تا بزرگ شویم
تا ترکه ی انار خواب سیب و ستاره را زخم نکند
تا کسی شبیه خاکستر پا به خلوت دریا نگذارد
بیا با هم بزرگ شویم
با آوازی متمایل به ایینه های شمال
بیا با هم بزرگ شویم
بیدارم ، شرجی مهربان من
همراه باد ارغوانی ساز بزن
بیدارم
تا نگاه نوزادم در آغوش چشمان تو
قد بکشد
قد بکشد رو به جانب شمال
رو به علاقه ، به حوالی اقاقی
حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده
گوش هایم نوزادند
که نمی گویی که نمی شنوم
بیدارم ، از هر پنجره ای بیدارتر
و نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم
و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام
و حتی میان گهواره هم عمری به عمد
همسن سیب وامانده ام
حالا ، ستاره ی سبز من ، بی تعصب بگو
بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟
Tuesday, November 30, 2010
...............
با اين همه رتبه هيچ نتوانم گفت
Sunday, November 28, 2010
Friday, November 26, 2010
حمید مصدق-فروغ فرخزاد-جواد نوروزی
حمید مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
فروغ فرخزاد
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
جواد نوروزی
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
Monday, November 22, 2010
Saturday, November 20, 2010
.............
همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام
درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام
درست است که طاقت تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید
حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گیرد
حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاریک نمی ترسم
حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی ترسم
حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه کتاب
غصه بسیار نمی خورم
حالا به هر زنجیری که می نگرم بوی نسیم و ستاره می آید
حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کلید و اشاره می بارد
شاعر که می شوی ، خیال تو یعنی حکومت دوست
باور کنید ! هی من ساده ، ساده به این ستاره رسیده ام ؟
من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگی های حیرت دوباره رسیده ام
درست است
من هم دعاتان می کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
از هر طعنه تاریک نترسید
از پسین و پرده خوانی غروب
یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
دوستتان دارم
ای سادگان صبور ، سادگان صبور
Friday, November 19, 2010
می گریم و می گریم و می گریم
Thursday, November 18, 2010
جا مانده است چیزی
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه
و نه دندان های سپید
(حسین پناهی)
Tuesday, November 16, 2010
...........
ولی باز هم خوب بود .....خیلی خوب شنیدن صدای آشنا پس از سالها.....حس ،حس غریبی است
دلم عجیب گرفته است
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
سهراب سپهری
Sunday, November 14, 2010
......
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
*
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند
Saturday, November 13, 2010
باقی افسانه دروغ است
این بار نیز پرده که افتاد
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است
(منوچهر آتشی)
Wednesday, November 10, 2010
آمده ايم عاشق شويم
تا مرواريدي آفريده شود
به خون دلي
سينه اي به شكيبايي صدف مي طلبد
جگر هزار توي سرخگل مي خواهد
كه
خدنگ شبنمي به چله نشاند
و تا گلوي تفتيده آفتاب
پرتاب كند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه كرمينه وزغي
و لمحه اي تلاطم طغيانش را
دلي به هيبت دريا مي طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ايم عاشق شويم
منوچهر آتشی
Tuesday, November 9, 2010
چقدر خوبه بودنت
بعدشم داستان شروع شد دیگه و تا عصر مچ پای مبارک رفت تو گچ.امروز داشتم فکر می کردم به همه دوستای خوبی که دارم و محبتشون که غربت این شهر و دوری از خانواده رو برام از بین می برند.و باز حضور یک دوست خوبی که من هرچی از اون بگم کمه....دوستی که توتمام این سالها کنارم بوده و به جرات می تونم بگم خیلی از لحظات بد زندگیمو بدون حضورش نمی تونستم به راحتی سپری کنم.همیشه برام یک تکیه گاه بوده....دیروز هم برای منه لنگ، باز تکیه گاه شد.خوبه ،خیلی خوبه بودنش.خیلی
خلاصه ،خیلی خوبه که هستی
Sunday, November 7, 2010
..........
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
Friday, November 5, 2010
......
Wednesday, November 3, 2010
باران....رز قرمز
افکارم پریشان است....آدمها ، اتفاقات ، حرفها و......در ذهنم رژه می روند
نمی دانم قرار است کی از سر هم دست برداریم من و این گذشته
نمی دانم چرا من هم شدم خاطره باز....شاید به این دلیل که هنوز آنقدر زمان نگذشته تا خاطره شوند تمام این ماجراها
همیشه خاطره و خاطره بازی را نکوهش کردم ،اما خودم.....یاد این شعر می افتم
منی که نام شراب از کتاب می شستم زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
می دانم،اینگونه، گذشته ، زنجیرت می کند.گذشته ، حال و آینده را می کشد....زمان می ایستد و زندگی رنگ
هر چه هست ، امشب ، شب خوبی نیست....صدای زنگ موبایل برمی گرداندم به حال....تویی....می دانم صدایم دستم را رو
می کند برایت !.....آنقدر سر به سرم می گذاری تا صدای خنده ام را بشنوی ....حالا دیگر رضایت می دهی خداحافظی کنی
و من فکر می کنم ، چقدر خوب است حضورت برای روح پریشان من
و من درگیر با گذشته ، هنوز ناتوانم در پاسخ به تمام خوبیهای تو
........................................................................................................................................
دو چیز مرا دیوانه می کند....بوی باران.....بوی رز قرمز
امروز باران می بارد....اولین باران پاییزی....نباید در خانه نشست و از پشت شیشه پنجره باران را تماشا کرد....زیر باران باید رفت.....منتظرم هستی .....از پله ها که پایین می روم فکر می کنم به تو....با لبخند همیشگی سلام می کنی و با شیطنت در مورد لباسم نظر می دهی
سلام
سلام
بوی باران است و بوی .....خم می شوی و از روی صندلی عقب ماشین ، چیزی را بر می داری
باران می بارد
و تو آمده ای با یک بغل گل رز قرمز
باران می بارد
بوی باران......بوی رز قرمز.....و من دیوانه می شوم.......
Sunday, October 31, 2010
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
Friday, October 29, 2010
هفت آبان سالروز تولد کوروش کبیر گرامی باد
زیباترین منش آدمی
محبت اوست
و بهترین خوبی ها
خرسندی مردمان من است
و بهترین ارمغان آدمی
آزادی ست
........
بوی باران....بوی خاک باران خورده ، مستت می کند
پس
......با تو عاشق
Sunday, October 24, 2010
........
می اندیشی به تمام این سالها ......به تمام تلاشهایت برای اثبات حضور ....برای اثبات بودن .... و جنگیدن با انکار حضورت ، عشقت و بودنت
و چه تلاش احمقانه ای
و نمی دانستی حضور اثبات نمی خواهد اگر باور باشد حضورت
و نمی دانستی انکار ، ستیز نمی خواهد....چاره ،ستیز نیست ، رفتن و پایان دادن، چاره است
تا زنده بماند روح و قلبت ....تا زنده بمانی.....تا عاشق شوی ....تا عاشق بمانی
و انتظار همدم تنهائیت شد در تمام این سالها ....همدم دل آزردگی هایت....انتظار...انتظار...انتظار
و باز هم چه احمقانه بود این انتظار
و نمی دانستی انتظار چگونه تمام لحظاتت را می بلعد و تو نمی فهمی
چه دردناک است انتظار
اما حالا که فرصت عاشقی هست ، عاشقی کن
تا فرصت هست ، بگذار دلت عاشقی کند با کسی که عاشقی می داند
تا فرصت هست ، عاشقی کن با آنکه عاشق است
آبان هزار و سیصد و هشتاد و نه
Tuesday, October 12, 2010
I'm calling' you
When all my goals, my very soul
Ain't fallin' through
I'm in need of U
The trust in my faith
My tears and my ways is drowning so
I cannot always show it
But don?t doubt my love
I'm callin' U
With all my time and all my fights
In search for the truth
Tryin' to reach U
See the worth of my sweat
My house and my bed
Am lost in sleep
I will not be false in who I am
As long as I breathe
Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
U all I need in my life
I'm callin' U
When all my joy
And all my love is feelin' good
Cuz it's due to U
See the time of my life
My days and my nights
Oh, it's alright
Cuz at the end of the day
I still got enough for me and my
I'm callin' U
When all my keys
And all my bizz
Runs all so smooth
I'm thankin' U
See the halves in my life
My patience, my wife
With all that I know
Oh, take no more than I deserve
Still need to learn more
Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
U all I need in my life
Our relationship, so complex
Found U while I was headed straight for hell in quest
You have no one to compare to
‘Cause when I lie to myself nothings hidden from U
I guess I'm thankful
Word on the street is U changed me
It shows in my behaviour
Past present future
Lay it all out
Found my call in your house
And let the whole world know what this love is about
Yo te quiero, te extrano, te olvido
Aunque nunca me has faltado, siempre estas conmigo
Por las veces que he fallado y las heridas tan profundas
Mejor tarde que nunca para pedirte mil disculpas
Estoy gritando callado yo te llamo, te escucho, lo intento
De ti yo me alimento
Cuando el aire que respiro es violento y turbulento
Yo te olvido, te llamo, te siento
Translation:
[I love you, I miss you, I forget you
Even though you never let me down and always are by my side
For all the times I've failed and hurt you deeply
Better later than never to give you a 1000 apologies
I'm shouting silently, callin' you, I'm listening to you, I'm tryin'
You nourish me
When the air that I breathe is violent and turbulent
I'm forgettin' you, I'm callin' you, I'm feelin' you]
Oh, no, no
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U
My One & Only
I don't need nobody
& I don't fear nobody
I don't call nobody but U…
http://www.lyricsmania.com/im_calling_you_lyrics_outlandish.html
Monday, October 11, 2010
Monday, September 13, 2010
.....
رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي بحال دگران
ميروم تا كه به صاحبنظري باز رسم
محرم ما نبود ديدهي كوتهنظران
دلِ چون آينهي اهل صفا ميشكنند
كه ز خود بيخبرند اين زخدا بيخبران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
كاين بود عاقبت كار جهان گذران
Thursday, September 9, 2010
......
شاهدِ آن بودن که
چگونه زیر غلتکی میرود
و گفتن که: «سگ من نبود.»
ساده است ستایش گلی،
چیدنش،
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.
ساده است بهرهجویی از انسانی؛
دوست داشتنش بیاحساس عشقی؛
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمیشناسمش.»
ساده است لغزشهای خود را شناختن؛
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنینام.»
ساده است که چگونه میزییم.
باری،
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.
Sunday, August 29, 2010
.....
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
Sunday, August 22, 2010
......
پروردگارا !
قانون شفا را به من بیاموز
تا به مدد تو یاریگر دردمندانی باشم
Friday, August 13, 2010
.......
Tuesday, July 20, 2010
......
سطر آخر اما :
وقت خورشید و نگاه تو و زیبایی یک صبح بهاری شاید
خواب من با دست های تو به پایان برسد
آن زمان می مانم
و زخوابی آرام
با سبد ها امید
سوی تو می آیم
آخر آن روز
مرا می خوانی
با صدایی زیبا
دست هایی پر مهر
تا کنارت باشم ...
Saturday, July 17, 2010
.......
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر تو راست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود
.......
باور نمی کنم
ای پیش مرگ تو همه رخشنده اختران
تو مرگ آفتاب درخشان و پاک را
باور مکن
که ابر ملالی اگر تو راست
چونان غروب سرد غم انگیز بگذرد
دردی اگر به جان تو بنشست
این نیز بگذرد
تهمت به تو ؟
تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟
لعنت به آن کنم که دو رو بود
نفرین به او کنم که عدو بود
Sunday, July 11, 2010
کاشکی دلم رسوا بشه
نشسته بر اسب سفيد مي یومد از کوه و کمر
می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
کاشکی دلم رسوا بشه دريا بشه اين دو چشم پرآبم
روزی که بختم وا بشه بی یار بشه اون که آمد به خوابم
شهزاده ی رویای من شاید تویی
اونکس که شب در خواب من آید تویی ...
از خواب شیرین ناگه پریدم دیگر ندیدم اورا کنارم ای خدا
جانم رسیده از غصه بر لب هر روز و هر شب در انتظارم ای خد ا
Saturday, July 10, 2010
.........
دوستی نيز گلی است
مثل نيلوفر و ناز
ساقه ترد ظريفی دارد
بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد
جان اين ساقه نازك را
- دانسته-
بيازارد
در زمينی كه ضمير من و توست
هر سخن ، هر رفتار
دانه هايی است كه می افشانيم
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد
زندگی را به دلانگيزترين چهره بيارايد
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینيازت سازد ، از همه چيز و همه كس
زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج می بايد كرد
رنج می بايد برد
دوست می بايد داشت
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند
- شادی روی تو
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه
عطر افشان
گلباران باد
Friday, July 9, 2010
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟
عمر مار ار مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟
وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار
اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند
درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟
شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟
بي مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟
حالا چرا ؟
Monday, July 5, 2010
In Those Years
of the meaning of we, of you
we found ourselves
reduced to I
and the whole thing became
silly, ironic, terrible:
we were trying to live a personal life
and, yes, that was the only life
we could bear witness to
But the great dark birds of history screamed and plunged
into our personal weather
They were headed somewhere else but their beaks and pinions drove
along the shore, through rages of fog
where we stood, saying I
Adrienne Rich
Thursday, June 24, 2010
......
........
و اینک دیواری است
بگذار بر این دیوارمرغ من بنشیند
و دست تو او را کریمانه دانه بخشد
و دیوار پله ای باشد
برآمدن ما را
چه در بالا
یک آسمان به چشمان ما نگاه می کند
و در پایین گهواره و گور ماست
که بر آن همواره شقایقی سوزان می روید
Tuesday, June 22, 2010
Sunday, June 20, 2010
زندگی من
مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در ذهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
اینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در اینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های اینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ، در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ، جز کویر ، جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت
Tuesday, June 15, 2010
دنیای این روزهای من
اونقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده
دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده
تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم
در حسرت فرداي تو تقويممو پر مي كنم
هر روز اين تنهاييو فردا تصور مي كنم
هم سنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست
اينجا به جز دوري تو چيزي به من نزديك نيست
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم
هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم
آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم
دنياي اين روزاي من همقد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده
دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده
تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده
Saturday, June 12, 2010
عاقبت
Wednesday, June 2, 2010
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
مکان یک رستوران سنتی توی یک شهری
یک گروه صمیمی و دوست داشتنی دور هم جمع شدند به مناسبت تولد یکی از بچه های این گروه
همه خوشحال بودند نه فقط بابت تولد ....چون داشت یک رابطه ای شکل می گرفت که همه اعتقاد داشتند رابطه کامل و خوبی
فقط یک صحبت کوچک از یک رابطه کوتاه در سالها قبل....همین
حالا زمان خرداد 89
مکان ذهن دو تا آدم
پسری که چند روزه حالش بده ، خیلی بد، بهم ریخته....جای خالی دوست داشتن و دوست داشته شدن بد آزارش می ده
تمام این سالها حسرت از دست دادن ، آزارش داده.... هیچکدوم ار روابط نصف و نیمه هم،حتی یک ذره آرومش نکرد
نمی دونه چرا اون شب یک رابطه ناب و دوست داشتنی ، فارغ از تمام خود خواهی ها ، رو فدای یک خاطره کرد....فدای یک
گذشته..... و امروز فقط دلخوشه به یک دوستی .... و خوشحاله حد اقل این مونده....دلخوش به دیدن هر چند وقت یکبار به مناسبتی
این روزها دلش می خواد فقط مناسبت بسازه چون تا چند وقت دیگه ، هر مناسبتی هم باشه دیگه بعد فاصله این اجازه رو نمی ده
ای کاش زمان بر می گشت... دیروز حرفی زد که می دونست دیگه فایده ای نداره
گفت : ای کاش یکبار دیگه فرصت داشتم عشقمو ثابت کنم...فقط یکبار دیگه
دختری که مثل پسر آشفته نیست....اگر هم دغدغه ای داره، بابت اتفاقاتی که داره چیزهایی رو تو زندگیش تغییر می ده .... وقتی
حرف پسر رو شنید ، رفت تو فکر....بر گشت به قبل ...چندتا رابطه رو شروع نشده تموم کرد بابت یک صحبت کوچیک .... واقعا
پنج سال قبل اون حرف اینقدر مهم بود ؟.....آره بود هنوز هم هست.... حرف دیروز پسر مثل یک تلنگر بود
همیشه اعتقاد داشته، گذشته و خاطرات بخشی از زندگی هست
نمی شه فراموش کرد اما نباید با اون زندگی کرد و حال رو فدا کرد بابت چیزهایی که قرار نیست برگردند
ولی چرا تو چند سال گذشته اینقدر در گیر شد با رابطه ای که بارها بارها ، صحبت از همین گذشته ها رو شنید...اما ادامه داد چرا؟
اون هم گذشته هایی که بارها حتی به عمقش شک کرد
چند بار احساسش ، خودش و غرورش دیده نشد ، ولی چرا موند و ادامه داد ؟
چرا سالها این رابطه و داستانهاش شد تنها دلیل گریه هاش ؟ داستانهایی که هر کدوم مثنوی هفتاد من کاغذند
چرا اینقدر صبر...صبری که هیچوقت برای هیچ رابطه ای صرف نکرد....یعنی علاقش اینقدر عمیق بود ؟
سالها اونقدر غرق شد که هیچکس دیگه ای رو ندید .... اشتباه کرد ؟
یاد این جمله افتاد : کسانی که دوستمان دارند نمی بینیم و به کسانی دل می بندیم که دوستمان ندارند
فقط می دونه اینقدر دیگه حقش نبود.....شایدم بود و نمی دونه....
فقط می دونه که دیگه فرصت فکر کردن به گذشته رو نداره....مگه قراره چی برگرده.....با چی قراره زخمی که مونده رو دلش
التیام پیدا کنه ؟ با کلنگ زدن به قبر گذشته؟
کی قراره این زخم خوب بشه....نمی دونه.....نکنه خودش هم داره با گذشته زندگی می کنه و نمی دونه
و چقدر این قشنگه
......
....
.
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
ملاقات
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
Saturday, May 29, 2010
هیچ یادت هست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
......
....
...
.
Thursday, May 27, 2010
زنی از تاریخ
به پیشواز کبوتری سرخ که از خاکسترش گل می روید
من از سمت ستاره ها به پیشواز مردی خواهم رفت
که با تمام ابعاد کج و معوج خیالش ، قابل پرستش است
و عاقبت به انتظار کسی خواهم ماند که با سکوتش سخن می گوید
من کسی هستم که با خود ققنوس سوغات می برد
و تنها آرزویش این است که باورش کنند
و در پایان قصه
پشت تمام این دریچه های خیس
یک افق به سمت پنجره تنهایی من سبز می شود
من ثبت خواهم شد در تاریخ
زنی از جنس باران
خیس خیس
به ا نتظار مردی بود دستفروش
که در خیابان تلخ تنهایی ، کبوتر سرخ می فروخت
من ثبت خواهم شد
"در تاریخ"
Monday, May 24, 2010
Saturday, May 22, 2010
I love this....I want to share with you...."Esi" by Williams Robert From: http://lyricstranslate.com From: http://lyricstranslat
You
You you look like a very beautiful flower on earth
you are you are in the desert a inexaustible source of water
you only you
you you look like the sun in the blue sky
shining star in the sweet night fall
you only you
chorus x 2
I will love you
till I become you and you become me
and until the future, the present. the past
become you and you me
I will love you
you you look like summer in the cloudiness of life
a warm hope in the chill of the heart
you only you
you you look like a bright dewdrop in the morning
parfum brought from a far away land
you only you
chorus x 3
.......
Greek
Esi
Εσύ μοιάζεις με πανέμορφο λουλούδι στη γη
Είσαι είσαι μες στην έρημο αστείρευτη πηγή
εσύ μόνο εσύ
Εσύ μοιάζεις με τον ήλιο στον γαλάζιο ουρανό
λαμπερό αστέρι στο γλυκό το δειλινό
εσύ μόνο εσύ
chorus x 2
Θα σ'αγαπώ
ώσπου να γίνω εγώ εσύ και εσύ εγώ
κι ώσπου το μέλλον, το παρόν ,το παρελθόν
γίνουν εσύ και εσύ εγώ
εγώ θα σ'αγαπώ
Εσύ μοιάζεις καλοκαίρι στης ζωής τη συννεφιά
μια ζεστή ελπίδα στης καρδιάς τη παγωνιά
εσύ μόνο εσύ
Εσύ μοιάζεις λαμπερή δροσοσταλιά το πρωΐνό
άρωμα φερμένο από τόπο μακρινό
εσύ μόνο εσύ
chorus x 3
Thursday, May 20, 2010
Wednesday, May 19, 2010
Hey you!
Hey you ! out there in the cold
Getting lonely, getting old, can you feel me ?
Hey you ! standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles, can you feel me ?
Hey you ! don't help them to bury the light
Don't give in without a fight.
Hey you ! out there on your own
Sitting naked by the phone, would you touch me ?
Hey you ! with your ear against the wall
Waiting for someone to call out, would you touch me ?
Hey you ! would you help me to carry the stone ?
Open your heart, I'm coming home
But it was only fantasy
The Wall was too high, as you can see
No matter how he tried he could not break free
And the worms ate into his brain.
Hey you ! out there on the road
Always doing what you're told, can you help me ?
Hey you ! out there beyond the wall
Breaking bottles in the hall, can you help me ?
Hey you ! don't tell me there's no hope at all
Together we stand, divided we fall
Tuesday, May 18, 2010
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
Monday, May 17, 2010
Thursday, May 13, 2010
Sunday, May 9, 2010
غمي غمناك
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.
مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است
سهراب سپهری
Sunday, May 2, 2010
Thursday, April 22, 2010
Thursday, April 8, 2010
Saturday, April 3, 2010
Dov'e L'Amore
Dov'e L'Amore
I cannot tell you of my life
Here is my story
I'll sing a love song
Sing it for you alone
Though you're a thousand miles away
Love's feeling so strong
Come to me baby
Don't keep me waiting
Another night without you here
And I'll go crazy
There is no other there is no other
No other love can take your place
or match the beauty of your face
I'll keep on singing til the day
I carry you away
With my love song
With my love song
Dov'e L'Amore
Dov'e L'Amore
Where are you now my love?
I need you here to hold me
Whispered so sweetly
Feel my heart beating
I need to hold you in my arms
I want you near me
Come to me baby
Don't keep me waiting
Another night without you here
And I'll go crazy
There is no other there is no other
No other love can take your place
or match the beauty of your face
I'll keep on singing til the day
I carry you away
With my love song
With my love song
Non c'e nessuno
(there is no other)
Non c'e nessuno
Non c'e nessuno
Bello come te e ti amo
(as beautiful as you and I love you)
Come to me baby
Come to me baby
Another night without you here
And I'll go crazy
There is no other there is no other
No other love can take your place
or match the beauty of your face
I'll keep on singing til the day
I carry you away
With my love song with my love song
With my love song with my love song
Monday, March 22, 2010
.....
Monday, March 15, 2010
خونه باهار
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو ، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب ، وا بشه چن تا حنجره
به ما که خسته ایم بگه ، خونه باهار کدوم وره ؟
تو شهرمون آخ بمیرم ، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون ، زباله ی سپور شده
مسافر امیدمون ، رفته از اینجا دور شده
کاش تو فضای چشممون ، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته ایم بگه ، خونه باهار کدوم وره ؟
کنار تنگ ماهیا ، گربه رو نازش می کنن
سنگ سیاه حقه رو ، مهر نمازش می کنن
آخر خط که می رسیم ، خطو درازش می کنن
آهای فلک که گردنت ، از همه مون بلن تره
عمران صلاحی
Thursday, March 4, 2010
به تو اندیشیدن
Monday, March 1, 2010
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است
Sunday, February 21, 2010
Thursday, February 18, 2010
......
Of the kisses not given yet
Of the days not arrived yet
Of the freedom we have achieved speck by speck
Raise the flag to slap on the face of winds
Even tortoises who know where they are heading
Can reach the finishing line before the rabbits who don't
Sunday, February 14, 2010
سپندارمذگان
جشن سپندارمذگان یکی از جشنهای ایرانی است که امروز ایرانیان آنرا در روز سپندارمذ (پنجمین روز) از ماه سپندارمذ (اسفند) برگزار میکنند. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آوردهاست که ایرانیان باستان این روز را روز بزرگداشت زن و زمین میدانستند
تاریخچه
در گاهشماریهای مختلف ایرانی، علاوه بر این که ماهها اسم داشتند، هریک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند. بهعنوان مثال روز اول هر ماه «روز اورمزد»، روز دوم هر ماه، روز بهمن (سلامت، اندیشه) که نخستین صفت خداوند است، روز سوم هر ماه، اردیبهشت یعنی «بهترین راستی و پاکی» که باز از صفات خداوند است، روز چهارم هر ماه، شهریور یعنی «شاهی و فرمانروایی آرمانی» که خاص خداوند است و روز پنجم هر ماه، «سپندارمذ» بودهاست. سپندار مذ لقب ملی زمین است. یعنی گستراننده، مقدس، فروتن. زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق میورزد. زشت و زیبا را به یک چشم مینگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان میدهد. به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندارمذگان را بهعنوان نماد مهر مادری و باروری میپنداشتند
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی میشدهاست که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن میشد، جشنی ترتیب میدادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلاً شانزدهمین روز هر ماه، «مهر» نام داشت و که در ماه مهر، «مهرگان» لقب میگرفت و میبینیم که چگونه هر جشنی با معنی و مفهوم عمیق خود برای مردم شادی میآفرید
روز آبان در ماه آبان جشن «آبانگان» است یعنی جشن ستایش آب و روز آذر در ماه آذر جشن «آذرگان» است یعنی جشن ستایش آتش و همین طور روز پنجم ماه دوازدهم (اسفند)، «سپندارمذ» یا «اسفندار مذ» نام داشت که جشنی با همین عنوان میگرفتند. «سپندارمذگان» روز زن و زمین است
روز پنجم اسفند در همه گاهشماریهای ایرانی به عنوان روز جشن اسپندار مذگان شناخته میشود
آیینها
در این روز مردان به همسران خودهدیه میدادند. مردان زنان خانواده را بر تخت شاهی مینشاندند و از آنها اطاعت میکردند و به آنان هدیه میدادند. این یک یادآوری برای مردان بود تا مادران و همسران خود را گرامی بدارند و چون یاد این جشن تا مدتها ادامه داشت و بسیار باشکوه برگزار میشد همواره این آزرم و احترام به زن برای مردان گوشزد میگردید. این جشن هیچ ارتباطی به ولنتاین ندارد
اختلاف در زمان برگزاری
هم اکنون در برخی جاها، به جای روز سپندارمذ (پنجم) از ماه سپندارمذ (اسفند)، روز بیست و نهم بهمن را روز جشن سپندارمذگان میدانند. در باره پرسش بخاطر وجود دوگانگیها باید گفت که جشنها و فاصلههای میان آنها در نوشتههای کهن ایرانی دارای تعریف و اندازههای مشخصی است که به مانند دانههای یک زنجیر در پیوستگی کامل با یکدیگر هستند. تغییر جای یکی از آنها، موجب گسست همه این رشته خواهد شد
چنانکه در منابع ایرانی آمدهاست، جشن سده پس از ۴۰ روز از شب یلدا یا چله، و پس از ۱۰۰ روز از اول آبان قرار دارد. همچنین جشن سده، پیش از ۲۵ روز از جشن اسفندگان است
این اندازهها و فاصلههای تعریف شده در نوشتهها و ریشه نامههای کهن ایرانی، تنها با گاهشماری ایرانی با ماههای سی و یک روزه (مبدأ هجری خورشیدی کنونی) که بزرگترین دستاورد دانش گاهشماری در جهان است، همسان است؛ ولی با کتابچهای نوساخته که در چند سال گذشته در ایران با نام سالنمای دینی زرتشتیان چاپ میشود، هماهنگی ندارد. چرا که در این کتابچه، فاصله ۱۰۰ روزه از اول آبان تا جشن سده به ۱۰۶ روز، فاصله ۴۰ روزه شب چله (یلدا) تا جشن سده به ۴۶ روز، و فاصله ۲۵ روزه جشن سده تا سپندارمذگان (اسفندگان) به ۱۹ روز رسیدهاست. این فاصلهها با هیچکدام از اسناد و منابع و تاریخنامههای ایرانی هماهنگی ندارد
اینها نمونههایی از آشفتگیهایی است که منتشرکنندگان این کتابچه در ذهن نوجویان ایجاد کرده و نه تنها نظام قانونمند گاهشماری ایرانی را مخدوش کردهاند، بلکه اختلالهایی نیز در تقویم سنتی یزدگردی زرتشتی که در میان بسیاری از زرتشتیان ایران و عموم زرتشتیان هند و جهان رواج دارد، به وجود آوردهاند
قدمت بیست ساله این تقویم، دستکاریهای فراوان در گاهشماری ایرانی و زرتشتی، نبود هیچگونه سامانه کبیسهگیری و تعریف مشخص از طول سال، مبدأ سالشماری ساختگی و نیز اختلافهای فراوان با دیگر زرتشتیان جهان باعث شده که زرتشتیان نیز چنین دستکاریهایی در قواعد سنتی و دینی را نادرست شمارند
از این رو، زمان درست شب یلدا برابر با شامگاه ۳۰ آذر، جشن سده در ۱۰ بهمن و جشن سپندارمذگان (اسفندگان) در ۵ اسفند است[۱].
آئینها و دیگر نامها
این جشن را با نامهای جشن برزیگران هم نامیدهاند . در روز اسفندگان چند جشن با مناسکی بهخصوص برگزار میشدهاست. نخستین جشن مردگیران یا جشن مژدگیران بود که اختصاص به زنان داشت. در این روز مردان زنان را هدیهای خریدندی و از ایشان قدردانی کردندی. امروزه نیز بیشترین جنبهٔ مورد تأکید در اسفندگان قدردانی از زنان است. در زمان گذشته [چنان که ابوریحان روایت کردهاست] عوام کارهای دیگری هم انجام میدادند چون آئینهای جادوی برای دورکردن خرفستران اما ابوریحان این آئینها را تازه و نااصیل خواندهاست
http://fa.wikipedia.org/wiki/سپندارمزگان