Friday, December 21, 2012
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد... که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد
Monday, December 3, 2012
Friday, November 30, 2012
Friday, November 23, 2012
فراقی- شاملوی جاودان
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است
فراقی- شاملوی جاودان
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است
Tuesday, October 16, 2012
من از سیاست منتفرم....
از بی رحمی در حق یکدیگر دست برداریم....می دانید عده ای شروع کرده اند به احتکار هر آنچه می توانند ، تا از آشفتگی ها به نوایی برسند؟!!!.....یادمان باشد ، همه ما سوار یک کشتی هستیم که اگر غرق شود ، همه غرق می شوند.....حالم این روزها بد است و وجودم پر از نفرت، نفرت از سیاستی که هیچگاه نشناختمش
پ.ن : درضمن ،آقای خاوری از لیست تحریمها حذف شدند!!!!.....ء
Tuesday, September 11, 2012
Monday, August 27, 2012
.........
و همه میگویند : دوستت نداشت ....
و تو نمیتوانی به همه ثابت کنی ،
که هر شب با عاشقانههایش خوابت میکرد ... !!!
Sunday, August 12, 2012
هموطن تسلیت
وطنم
دیروز لرزید
قسمتی از دلم
ایرانم
دیروز مرد
Friday, August 3, 2012
به شدت تقدیم به یکی
Wednesday, August 1, 2012
.......
Sunday, July 22, 2012
Saturday, June 30, 2012
هر چه انسان تر باشيم زخمها عميق تر خواهند بود.
هر چه بيشتر دوست بداريم بيشتر غصه خواهيم داشت . بيشتر فراق خواهيم کشيد . و تنهائي هايمان بيشتر خواهد شد.
شادي ها لحظه اي و گذرا هستند شايد خاطرات بعضي از آنها تا ابد در ياد بماند ، اما رنجها داستانش فرق ميکند تا عمق وجود آدم رخنه مي کند و ما هر روز با آنها زندگي مي کنيم. انگار که اين خاصيت انسان بودن است !
... ___________________
نامه به کودکي که هرگز زاده نشد
اوريانا فالاچي
Monday, May 21, 2012
Friday, May 18, 2012
زندگی، بدون روزهای سخت نمی شود
اما روزهای سخت، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می شکنند، و درخت استوار و مقاوم بر جای می ماند.
و برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...
از کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی
Tuesday, May 15, 2012
برویم ای یار، ای یگانهی من! دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،خود از دردی بودکه ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را نیازمندِ جراحات به چرکاندر نشستهاند.
و چنین است که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کینات استوارتر میبندند.
... برویم ای یار، ای یگانهی من!
برویم و، دریغا! به همپاییِ این نومیدیِ خوفانگیز
به همپاییِ این یقین که هر چه از ایشان دورتر میشویم
حقیقتِ ایشان را آشکارهتر در مییابیم!
احمد شاملو
Saturday, March 17, 2012
.........
سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار-مصطفی مستور
آخرین شبهای سرد زمستان خوش....
"مشغول دل" باش نه " دل مشغول".
بیشتر "غصه های ما" از "قصه های خیالی ماست".
پس بدان اگر "فرهاد" باشی، همه چیز "شیرین" است.
آخرین شبهای سرد زمستان خوش....
آخه لعنتی تو چی داری که من دلتنگت می شم ؟
از پنجره هواپیما دارم بیرون رو نگاه می کنم ، با خودم فکر می کنم چند وقته اینجوری دقیق نشدم....اطراف باند ، بوته های خار و کمی اون طرفتر درختهای بیرنگ و روی گز....و چقدر از هر آب و رنگی فقیره....دارم فکر می کنم به حس غریبی که هنوز من رو به این شهر پیوند می ده....نمی دونم چه حسی ،هر جای دنیا که میری و بر می گیردی ، پا تو که می ذاری رو زمین فرودگاه اینجا ،اون حس عجیب می یاد سراغت و می گی ، "آخه لعنتی تو چی داری که من دلتنگت می شم ؟!!!"....مخصوصا اگه شب باشه و اون آسمون صاف رو بببینی (هنوز آسمونش ، آسمون مونده)......یک نیمچه باد کویری هم بخوره به صورتت ....ء
نمی دونم اون چیه یا کیه که منو اینجا نگه داشته....چند سال قبل وقتی عزم تنها موندن تو این شهر رو کردم ،می دونستم چرا می خوام بمونم....موندم بخاطر چیزی ....موندم بخاطر کسی....امروز دیگه هیچ کدومشون نیستند....اما من هنوز اینجام و نمی دونم چرا؟.....خاطرات سالهای دور ؟ ....خاطرات سالها زندگی تو این شهر؟....دوستهام؟
.
.
.
دارم برای چند وقتی میرم شهرم(!!!) ...شهر خاطرات کودکیم ،شهر تا حدی آبا و اجدادی....شهری که دوری ازش اونجوری دلتنگم نمی کنه،اما برگشتن بهش حس خوبی داره....شهری که می دونم کلی فامیل و دوست و آشنا منتظرم هستند...و از همه مهمتر ، مادرم ، پدرم و خواهرم .....دارم نگاه می کنم که چقدر رنگها اینجا فرق داره....از اون خار و گز ها خبری نیست ...اما....اما من باز درگیر اون حس غریبم به اون شهر کویری
بیست و پنجم اسفند هزار و سیصد و نود
مشهد