Sunday, December 27, 2009

......


برایم خواب آرام آرزو کردی در شب سخت....نبودی اما شانه های حس آرامشی که هدیه کردی اینجا بودند...پس بر آن شانه ها گریستم و آرام خوابیدم....امروز روز دیگری است...ممنونم بابت تمام این مهربانیها ،مهربانترینم

Thursday, December 24, 2009

...

خسته ام از این همه لبخند دروغ

Thursday, December 10, 2009

Saturday, November 28, 2009

آمده ایم عاشق شویم

پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم
منوچهر آتشی

Monday, November 23, 2009

.....

اینبار برای تو می نویسم....
برای مهربانی که سالهاست غمگین است ..... اما مهربانی و احساس لطیفش غمش را پنهان می کند....هیچ کس نمی داند از غمش و از زخمی که سالهاست التیام نیافته
برایم گفتی روزی که می رفت ، گفت : (( فراموش می کنی ،عادت می کنی، زندگی جریان می یابد و انسانهای دیگر جایگزین می شوند.))
- وااااای که چقدر بیزارم از این جمله کلیشه ای و تکراری که فقط گفته می شود بدون ذره ای تامل در معنایش. جمله ای که فقط سرپوشی است بر خودخواهی ها و توجیه نامهربانیها -
گفتی از درد زخمی که بر دل داری....از مرور خاطرات ....خاطراتی که در هر دم و بازدمی زنده اند....از تمام زندگی که خاطره است....از در و دیوار و خیابان....تا نسیم و شبنم و باران
حالا بگو،
فراموش کردی ؟ عادت کردی؟....زندگی کردی ؟ جایگزین کردی؟....
فراموش کردی روح بزرگ و وجود ارزشمندت را
عادت کردی به وجود زخم دردناک روحت
زندگی کردی با یاد خاطرات گذشته ات
جایگزین کردی حال را با گذشته ات
.
.
.
نازنینم
آیا دیگر وقت آن نیست که باور کنی روح بزرگ و وجود ارزشمندت را؟
- بارها از خود پرسیده ام که چرا دلهای مهربان را می شکنند؟...واقعا چرا؟....چرا انسانهای ارزشمند را می شکنند؟...چرا؟-
می دانم زخم روحت به سادگی التیام نمی یابد اما سعی کن مهربانم
خاطرات گذشته ات را فراموش نکن اما با خاطرات هم زندگی نکن
سعی کن ببینی خوبها را و خوبیها را
باور کن ارزشمندی
به خاطر احساس پاکت و روح بزرگت
اگر ارزشت را درک نکرد ....اگر تنهایت گذاشت و رفت....چیزی از ارزشهایت کاسته نشد
اما از ارزشهای او کاسته شد....می دانی چرا؟....چون تو را از دست داد....چون تو در کنارش نیستی
چون ندانست آن بلندترین درخت جنگل که جستجویش می کند ..... توئی
در جریان زندگی حقیقت باقی است
حقیقت توئی....حقیقت احساس و روح پاک توست....حقیقت صداقت توست....
نازنینم
زندگی کن آنطور که شایسته وجود ارزشمند توست و باور کن هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش برابری با روح نازنینت را ندارد
حتی او
و او را با تنهائیهایش و فقر نداشتن نازنینی چون تو، تنها بگذار....رها یش کن و رها شو
رها از هر آنچه که آزارت می دهد
رها کن
رها شو
رها
دوم آذر هزاروسیصدوهشتادوهشت

Friday, November 20, 2009

.....

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و یپوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست
حمید مصدق

Wednesday, November 18, 2009

گریز

گر بایدم گشود دری را
وقت است و صبر بیشترم نیست
خواهم رها کنم قفسم را
بدبخت من که بال و پرم نیست
دل زانچه هست و نیست بریدم
تنها غم گریختنم هست
خواهم سفر کنم به دیاری
کانجا امید زیستنم هست
تنها و بی پناه و سبکبار
سرگشته در سیاهی شب ها
گاهی به دل امید تکاپوی
گاهی سرود تازه بلبل ها
گویم منم رها شده از عشق
گویم منم جدا شده از یار
خواهم که از تو هم بگریزم
ای شعر
، ای امید دل آزار
بر چنگ من نمانده سرودی
کز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شکسته به که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
زین پس به چنگی ار فکنم دست
جز نغمه ی نشاط نسازم
بیهوده نقد زندگیم را
در پیشگاه مرگ نبازم
دیگر بس است این همه ماندن
بر لب ترانه ی سفرم هست
خواهم رها کنم قفسم را
خوشبخت من که بال و پرم هست
نادرنادرپور

Monday, November 16, 2009

همسفر

در این راه طولانی - که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا یکی

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است

عزیز من

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

بیا بحث کنیم

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

بیا کلنجار برویم

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ کنیم

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

عزیز من ! بیا متفاوت باشیم

Friday, November 13, 2009

......

همزاد یکدیگر بودیم
... در دلهره ... در هراس ... در آشوب
همزاد در رنج
همیشه یکی به سامان می رسد
و همیشه یکی تنها می ماند
سامان ...هه
این خود سر آغاز سرگشتگی هاست
...اگر که نگاه کنی
نگاه کن

Tuesday, November 10, 2009

کوچ ماه از آسمان من

من باور دارم که روزی
ماه از شهر من کوچ خواهد کرد
....و آسمان گرسنه دیارم رابا گونه های مهتابی پر اشکش وداع می گوید
-- تو باور نکن!-من کی گفتم مهم است
اما...او هر شب می آمد و آسمان پنجره ام را پولکدوزی می کردو به شب نشینی پشت بام های تاریک می آمد
... این روزها انگار خون در رگ هایش آواره شده...یعنی ماه هم راکد شده؟
شنیده ام این روزها شبگرد شده...روز میلادش ؟ ... می خواهم هدیه ای ببرم شاید
ف
ا
ن
و
س
ی

Monday, November 2, 2009

اولین نجوا

هی!گوش کنید
الفبای آغاز را
و به خاطر بسپارید
هجای لبخند را
اینجا نسیان بر افکار بوسه زده است
آه
هجرت لحظه ها چگونه ما را به ما برد
و بر ما نشاند ما را
و مکافات خود بودن را از داری آویخت
که گره گره اش را خود از گیسوان یار بافتیم
کمکم کن
تا به آغاز برسم در پناه نگاهت
کمکم کن تا فراموش کنم
صدای کلاغ هایی را که در رویای مسکوتم خواندند
و بانگ خروس بی محلی که رویایم را برید
و بگسستند ریسمان بی نهایت سخن را
هی!گوش کنید
مرثیه زیستن را
و بخاطر بسپارید
سیل اشک ها را که بر ریشه ی هستی خشکید؛
اینجا نسیان بر افکار تیغ می زند
آه
خرامیدن زمان چگونه ما را پوساند از ما
و از ما ستاند ما را
و کلام مبهوت ما را بر گوش ها نجوا کرد
و از خاطره ی فریاد های منزوی محو ساخت
هی!بخاطر بسپارید
ما را از ما
همانطور که آمدیم و خواهیم رفت
از میلاد به سحر گاهان برای بانگ فوت سر دادن
از افق به ظلمت ، برای افق تاریک شدن
از صبح به شب،برای صبح شدن
....و از من به تو،برای ما شدن

Saturday, October 31, 2009

انگیزه های خاموشی

و از آن پس،گفتنی ها،تا ناگفته بماند انگیزه های بسیار یافت

Tuesday, October 27, 2009

....
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را بتو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

Saturday, October 24, 2009

جاده یعنی

جاده گفتی یعنی رفتن ؟
جاده یعنی تکرار همین واژه ؟
دریغ دوست دانایم دانا باش
که حقیقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نیست
که تو بتوانی با آسانی
چند کمند سوی آفاقی چند از پی صید ابعاد زمان اندازی
... که به دام آری آهوهای می روم و خواهم رفت و خوا
که به بند آری ‌آهوهای چست زمان را
جاده رفتن نیست جاده مصدر نیست
جاده تکرار یک صیغه ی غربت بار است
جاده یک صیغه که تکرارش گردبادی است
که با خود خواهد برد
که برد هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ی پندار مرا
جاده رفتن نیست
جاده طومار و نواری نه و جوباری
جاده یعنی رفت
رفت
رفت
همین

.....

به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

Monday, October 19, 2009

چه کسی را گریانده باشم به آواز
که می گریاندم این گونه هر آواز نومیدانه ولگردی ؟
جایی
دلی آزرده ست از من ؟
بی خبر که دل شوریده ام از هزار جا ؟

Wednesday, October 14, 2009

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت ها از یک ملاقات به گوش می آیند ؛حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته وصبح شده باشد وادارت می کند که برمی گردی ودوباره از آن کوچه باغ بگذری تا به آن خانه برسی ومنتظر بمانی که در باز شود؛ گوش می دادم
فکرمی کردم که این بار دستهایش را می گیرم ورها نمی کنم .کوچه باغ پرشده بود از سایه روشن ها
زنگ زدم چندبار،با مشت به در کوبیدم.در باز شد یا اینکه در باز بود.هیچ کس در خانه نبود . هیچ چیز در خانه نبود. فقط عکس های
دختر وپسر ناشناس در قاب های چوبیشان بر روی دیوار بجای مانده بود

Monday, October 5, 2009

آوازهای معمولی برای دردهای معمولی

این راز سر به مهر را
باید با خاک در میان هشت یا آسمان ؟
این راز سر به مهر را ؟

Thursday, October 1, 2009

گفتم :سنگ خوبی بود
گفت :چه حیف ، جسم اگر از جنس خاره هم باشد مبتلای درد می شود

Sunday, September 27, 2009

با همین دل و چشمهایم ، همیشه

با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،‌زیباست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم همیشه
مهدی اخوان ثالث

Wednesday, September 23, 2009

....

سفر در پیش و من بی تاب

کمی آنسوتر از دیوار

،عبث این التماس من

خدای خسته را تا سر

برآرد شهریار از خواب

...دلم مشکی به تن دارد

ولی من دوستت دارم

به دل تشویش بعد از من

که یاران را خداحافظ

...مبادا بشکند سوگند

مبادا شعر ، بی حافظ

مبادا حوض من بی آب

مبادا شام بی مهتاب

مرا نومید می خواهی

...ولی من دوستت دارم

Sunday, September 13, 2009

حرام است عشق

.....
حرام است عشق
وحلال است دروغ
شگفتا

Monday, September 7, 2009

آن سوی ناکامی ها همیشه "خدائی" هست که داشتنش جبران همه نداشتن هاست

Sunday, August 30, 2009

!!!!!

تا اطلاع ثانوی نه بلاگ می نویسم...نه بلاگ می خونم

Friday, August 28, 2009

خسته ام میفهمید؟

خسته ام میفهمید؟
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد
.......

Monday, August 24, 2009

انسان

انسان
کوته قدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی
م.آزاد

Monday, August 17, 2009

Text Colorدلم تنگ شده...خیلی هم تنگ شده...همین دیگه

Thursday, August 13, 2009

.....

باران : تب هر طرف ببارم دارم
دهقان : غم تا به کی بکارم دارم
درویش نگاهی به خود انداخت و گفت
من هر چه که دارم از ندارم دارم

Tuesday, August 11, 2009

هر چه هستی ، باش

!با توام ای لنگر تسکین
!ای تکانهای دل
!ای آرامش ساحل
!با توام ای نور
!ای منشور
!ای تمام طیفهای آفتابی
!ای کبود ِ ارغوانی
! ای بنفشابی
!با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین
!با توام ای شادی غمگین !با توام ای غم !غم مبهم
!ای نمی دانم
!هر چه هستی باش !اما کاش
...نه ، جز اینم آرزویی نیست
:هر چه هستی باش
!اما باش

Sunday, August 9, 2009

چاووشی



....


من اینجا بس دلم تنگ است


و هر سازی که می بینم بد آهنگ است


بیا ره توشه برداریم


قدم در راه بی برگشت بگذاریم


ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟


مهدی اخوان ثالث




Friday, August 7, 2009

بن بست

میون این همه کوچه
که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما کوچه ی بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
بین ما مونده و اون رود بزرگ
که همیشه مثل بودن جاریه
صدای رود بزرگ همیشه تو گوش ماست
این صدا لالایی
خواب خوب بچه هاست
کوچه اما هر چی هست
کوچه ی خاطره هاست
اگه تشنه ست ، اگه خشک
مال ماست ، کوچه ی ماست
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روز هم مثل پدربزرگ باید تو همین کوچه ی بن بست بمیریم
اما ماعاشق رودیم ، مگه نه ؟
نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمر تشنه بودیم ، مگه نه ؟
نباید ایه ی حسرت بخونیم
دست خسته مو بگیر تا دیوار گلی رو خراب کنیم
یه روزی هر روزی باشه دیر و زود
می رسیم با هم به اون رود بزرگ
تنای تشنه مو نو می زنیم به پاکی زلال رود
ایرج جنتی عطایی

Tuesday, August 4, 2009

.....

....
دیگر در ما
شور گلایه هم نیست

Saturday, August 1, 2009

در یک هوای سرد

در یک هوای سرد
پس از باران
مردی رمیده بخت
با سرفه های سخت
دیدم که پهن می کرد
عریانی خودش را روی طناب رخت
عمران صلاحی

Friday, July 31, 2009

خودشکن

این مرد خودپرست
این دیو این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و خیره در منست
گفتم به خویشتن آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او
ناگهان دریغ
آیینه تمام قد رو به رو شکست
حمید مصدق

Monday, July 27, 2009

مرا صدا کن

......
یک شب مرا صدا کن از بیشه های باد
یک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
منوچهرآتشی

Saturday, July 25, 2009

دو گفت‌وگوي منتشرنشده با احمد شاملو...گفتگوی دوم



نه... اين‌بار ديگر نقل، نقل «بامداد» شعر ايران است. همين است که دست و دلم مي‌لرزد حين نوشتن و سرم را پايين مي‌گيرم به احترام نام او و ديگر از آن سرتق‌بازي‌هاي پيشين‌ام خبري نيست. داغ او هنوز تازه است و شايد تازه‌تر از پيش و در عين حال، خودش و شعرش هنوز در ميان ما زنده‌ترين‌اند. بسيار زنده‌تر از مايي که نفسي داريم و قلمي؛ اما با شنيدن تشر تپانچه‌اي از دور‌دست، مصلحت مي‌بينيم که خاموش و نظاره‌گر باشيم و حلزون‌وار در صدف عافيت‌جويي پنهان شويم. از «شاملو» (در هيئت راوي شعرش) گفتن و نوشتن، تلنگري است براي بيدار‌ي و پويايي وجدان‌هاي معلول و منفعلي که فراموش کرده‌اند براي جاودانه‌شدن در اذهان آدميان، بيش از هر هنري بايد هنر «آدمي‌بودن» را فرا گرفت. چه شوخي تلخي که هم‌و‌غم بسياري از شاعران در اين سال‌ها گذشتن از «شاملو» و شعرش بوده و غايت آرزو‌هاشان بدل شدن به «شاملو»يي ديگر. باکي نيست. منطق هنر ايجاب مي‌کند که به دنبال فرا‌روي و ترقي باشي. اما ابزار اين فرا‌روي را فقط با کاوش در نظريات ادبي و فلسفي و ممارست در توسعه تکنيک‌هاي سرايش شعر نمي‌توان فراهم کرد. با مرگ «شاملو» ثابت شد که شعر ما هنوز از حيث نگاهي انساني و جهانشمول فقير است. شايد خوش نيايد اين گزاره اخير به مذاق بسياري از بزرگان شعر امروز. حق هم دارند و يقينا هر يک به قدر بضاعت‌شان و شايد بيشتر کار کرده‌و يکپا مدعي‌اند. دست من هم از سند و مدرک خالي است. آخر براي شعر که نمي‌شود نمودار اکيدا صعودي يا نزولي «تورم نگاه انساني» کشيد و به تماشا گذاشت. اين تنها حس من- و شايد گروهي از همنسلان من- است که به دور از هر‌گونه قهرمان‌پروري و اسطوره‌سازي کاذب، فقدان «شاملو» و «شاملو»ها را بخشي از درد فرهنگي خود مي‌دانيم. هر چه هم که اين منظر در اقليت قرار بگيرد، بگذاريد بيان شود و لا‌اقل تا پايان اين ستون 650 کلمه‌اي، کنار هم دموکراسي را تجربه کنيم. هنر، فرزند خلاقيت است و خلاقيت فرزند کشف‌هاي نو. ما همگي طي اين ساليان آموزه‌هاي تازه‌اي را فرا‌گرفته‌ايم و بر مبناي اين آموزه‌ها لابد نقد‌ها و ايراداتي را بر شعر «شاملو» وارد مي‌دانيم. اما اين باعث نمي‌شود که فراموش کنيم، چند نسل شعر و حرف و صداي «شاملو» را، نماد شعر و حرف و صداي خود دانسته‌اند و شايد هنوز مي‌دانند. شعر او فرياد «درد مشترک» ماست، به رسا‌ترين و هنر‌مندانه‌ترين شکل ممکن و نوع بشر ثابت کرده که تا بر اين کره خاکي بر‌قرار باشد، همواره گروهي مبتلاي صعب‌العلاج اين درد مشترک خواهند بود و لاجرم از فرياد کردن آن. انتخاب با ماست. مي‌شود پنبه در گوش فرو‌کرد و نشنيد و حتي مي‌توان با دست يا دهان‌بند راه اين فرياد را بست. «بامداد» اما هشدار مي‌دهد که فرياد که سهل است، حتي خنده هم به چرک مي‌نشيند، به نوار زخم‌بندي‌اش ار ببندي. «شاملو» عاشق است نه سياست‌پيشه. از اين رو شعرش هم عاشقانه است، نه مشتي شعار صد من يک غاز تو‌خالي. او به ما راه را نشان مي‌دهد: شاعر با دل و احساس و انديشه آدميان سر‌و‌کار دارد و تهييج اين هر سه، جز با بر‌انگيختن عشق ميسر نيست. کسي که با عشق بيگانه باشد و دلش نلرزيده باشد از دلکوبه‌هاي بي‌تابي و خواستن و خواستن و خواستن، چگونه خواهد توانست رخنه‌اي کند به روح مردمان و براي سعادت‌شان نسخه‌اي بپيچد يا ادعا کند که رنج‌شان را مي‌فهمد؟ عشق که باشد- هر چه هم که معشوق دير‌ياب و دور- اميد هم زنده خواهد ماند. اميد به فردايي که بر اساس قانون حيات بشر، بايد بهتر از امروز باشد و‌گرنه بايد در فردا‌بودن‌اش شک کرد! اميد در شعر «شاملو»، يک فانتزي رمانتيک بي‌نشان و نشاني نيست، بلکه پنجره‌اي است در گوشه‌اي از ذهن سعادت‌خواه ما که از آن مي‌شود به تماشاي آسمان نشست. و مگر ممکن است که عمري عاشقانه بنشيني کنار اين پنجره انتظار و سر‌آخر شبي ماه در قاب پنجره‌ات ظاهر نشود و اتاق‌ات را از نور نقره‌سان‌اش روشن نکند؟

علي مسعودي‌نيا

اعتمادملی-3/5/88-ص11

دو گفت‌وگوي منتشرنشده با احمد شاملو...گفتگوی اول



مى‏خواهم گفت‏وگو را با پرسش ‏از حال‏ و روزتان شروع ‏كنم.

من ‏درست‏ بيست‏ و پنج ‏سال ‏است‏ كه ‏به‏ بدترين ‏شكلى‏ مريضم. گرفتارى‏ام ‏آرتروز وحشت‏ناكى ‏است كه ‏با تنگى مهره‏هاى فوقانى‏ گردن دست‏ به ‏هم ‏داده داستان با هم ‏ساختن عسل و خربزه ‏را در مورد من تجديد كرده ‏است. تاكنون سه‏ بار جراحى ‏شده‏ام، البته ‏در حال ‏حاضر خطر حادى تهديدم ‏نمى‏كند اما موضوع ‏اين ‏است‏ كه ‏مطلقا تحركى ‏ندارم و هر چه ‏بى‏تحركى بيش‏تر ادامه ‏پيدا كند وضع وخيم‏ترى خواهم ‏داشت. ضمنا آدمى ‏به ‏سن ‏و سال ‏من ناچار بايد به ‏اين ‏هم ‏فكر كند كه ‏ديگر فرصت‏ چندانى ‏در پيش ندارد. اين ‏است‏ كه ‏من ‏در همين ‏شرايط ناجور هم ناگزير به‏طور متوسط روزى ده‏ ساعت ‏كار مى‏كنم كه ‏خسته‏گى‏اش ‏به ‏آن‏ عدم ‏تحرك ‏اضافه ‏مى‏شود... خب، اين ‏ميان ‏مسائل و موضوعات‏ ديگرى ‏هم هست كه ‏صورت ‏قوزبالاى‏قوز پيداكرده. عمل‏كردهاى بچه‏گانه‏ئى كه‏ هر قدر هم ‏آدم سعى‏ كند به ‏روى ‏خودش نياورد باز نمى‏تواند در وضع‏ عصبى‏اش ‏بى‏تأثير بماند و چون‏ فريادرسى‏ نيست‏ و هيچ‏كس‏ حاضر نمى‏شود ذره‏ئى‏ به ‏سخافت‏ امر فكر كند آن ‏هم ‏بار ديگرى‏ به ‏بارهاى‏تان، به ‏كم‏حوصله‏گى‏تان و به‏ بيمارى‏تان، اضافه‏ مى‏كند. سيزده‏سال‏ تمام جلو چاپ‏ و تجديدچاپ‏ تمام ‏كارهاى‏ شما را مى‏گيرند و بعد ناگهان خبردار مى‏شويد كه ‏تجديدچاپ ‏آثارتان «منع‏قانونى» ندارد! و آن‏وقت‏ كتاب‏هاى‏تان، درست مثل‏ شرابى‏ كه ‏يكهو تو خمره ‏تبديل ‏به ‏سركه ‏شده ‏از حرام‏ به ‏حلال ‏تغيير موضع شرعى داده ‏باشد، روانه بازار كتاب ‏مى‏شود بدون ‏اين‏كه ‏به ‏بخشى ‏از آن يا به ‏جمله‏ئى ‏از آن يا به ‏كلمه‏ئى ‏از آن‏ يا به ‏حرفى‏ از آن ايرادى ‏گرفته ‏باشند. شما درمى‏مانيد كه ‏قضيه ‏چيست؟ آخر، چيزى ‏كه ‏سيزده‏سال‏ تمام ‏ممنوع ‏بود چه‌طور به‏يك‏باره ‏آزاد شد؟ مسئوليت‏ حبس‏ و بند آن‏ سيزده‏سالش‏ به ‏گردن ‏كيست؟ همين‏جورى‏ يكى‏ از من خوش‏اش ‏نمى‏آمده دستور فرموده ‏كتاب‏هايم ‏چاپ ‏نشود، و حالا هم ‏يكى ‏دلش‏ به ‏حال ‏من ‏سوخته ‏دستور داده ‏چاپ‏ بشود؟ همين؟ آقائى ‏با من‏ قهر بوده ‏و حالا آشتى‏ كرده؟... اين‏ چيزها آدم ‏صددرصد سالم ‏را بيمار مى‏كند، تا با بيمارى‏ كه ‏به ‏يك‏ ساعت‏ بعد خود اطمينانى ‏ندارد چه ‏كند. با اين وصف‏ الان‏ چه ‏كارى‏ در دست‏ داريد؟ با همسرم‏ روى كتاب ‏كوچه ‏كار مى‏كنم. برگردان «دن‏ آرام» شولوخوف‏ به ‏صفحات‏ آخر رسيده‏ كه البته‏ پس‏ از پايان‏اش ‏بايد به ‏بازخوانى و تجديدنظر در آن ‏بپردازم ‏كه ‏مرحله ‏سنگين‏تر و وقت‏گيرترى ‏است. مقدارى ‏هم‏ كارهاى‏ پراكنده ‏هست‏ كه‏ براى ‏انجام‏شان‏ برنامه‏ريزى‏ نمى‏شود كرد. «كتاب‏كوچه» را گاهى ‏گفته‏اند هفتاد و چند جلد است، گاهى‏ گفته‏اند از صد جلد هم ‏تجاوز مى‏كند. واقعا حجم‏ اين ‏اثر چه‏قدر است؟ نمى‏شود پيش‏بينى‏كرد. الفباى ‏فارسى سى ‏و سه ‏حرف ‏است و «كتاب ‏كوچه» مثل ‏هر اثر مشابهى ‏بر اساس حروف‏ الفبا تنظيم ‏شده اما بعض‏ حروف‏ آن بسيار حجيم‏تر از بعض‏ ديگر است. پاره‏ئى ‏از حروفش ـ مثلا حرف «ب» ـ بيش ‏از دو هزار صفحه ‏است و پاره‏ئى ‏ديگر ـ مثلا حرف «ث»ـ كمتر از يك‏ صفحه. ناشر بر حسب‏ محاسباتى ‏كه ‏كرده كل‏ كار را در «دفتر»هاى 320 صفحه‏ئى تنظيم ‏مى‌كند. گمان‏ نمى‏كنم به‏هيچ‏صورتى ‏بشود تعداد اين ‏دفترها را پيش‏گوئى‏ كرد، حتا به‏طور سرانگشتى. باتوجه ‏به ‏وضعيت‏ نامساعد جسمى‏تان چرا براى ‏پيشبرد كار آن‏ از ديگران‏ كمك‏ نمى‏گيريد؟ اين ‏كار ممكن ‏نيست‏ مگر اين‏كه براى ‏آن سازمانى ‏تأسيس ‏شود. در سال 60 با توجه ‏به ‏توفيق ‏اثر و اقبال ‏عمومى مقدمات‏ تأسيس‏ چنين ‏مركزى را آماده ‏كرديم ‏كه ‏ناگهان ‏از دفتر ششم‏ جلو پخش‏اش‏ را گرفتند و بناچار از ادامه ‏كار درمانديم و سيزده‏سال ‏تمام امر انتشار دفترها و حتا تجديدچاپ دفاتر پنج‏گانه ‏آن متوقف‏ ماند و البته ‏امروز ديگر مطلقا فكرش‏ را هم ‏كنار گذاشته‏ايم. وقتى‏در مملكت‏ براى‏حمايت ‏از شما قانونى و براى فعاليت فرهنگى‏تان امنيتى وجود ندارد ناچاريد قبول‏ كنيد كه “سر بى‏درد خود را دستمال‏ نبستن” درخشان‏ترين رهنمودى ‏است كه‏ از تجربه‏ تاريخى مردم ‏آب‏ خورده و بايد آن را آويزه گوش‏كرد... در هر حال من و همسرم اصل‏ كار را به‏ يارى ‏هم پيش‏ مى‏بريم و گفتن‏ ندارد كه ‏در هر صورت روزى ‏اين حاصل‏ بيش‏ از پنجاه ‏سال ‏كار منتشر خواهد شد و هرجور كه ‏حساب‏ كنيد آن‏كه ‏مورد تف ‏و لعنت‏ قرار بگيرد جهل و بى‏فرهنگى و خودبينى خواهد بود نه ‏ما.ـ واقعا ديگر كار از اين‏ حرف‏ها گذشته ‏است ‏كه ‏غم‏انگيز باشد يا دردانگيز. كار به ‏ريش‏خند همه ‏اصول‏ كشيده. كارگر فرهنگى ‏اين ‏مملكت پس ‏از اين‏كه ‏سلامت ‏و عمرش‏ را فداى يك‏ كار تحقيقى كرد، دست‏آخر يك‏چيزى‏ هم‏ بدهكار است و بايد براى ‏نشر آن ‏با «مسئولان ‏فرهنگى‏ كشور» وارد جنگ بشود! گفتيد با همسرتان كار مى‏كنيد... درست ‏است. از اواسط حرف “الف” تمام ‏امور فنى ‏كار با اوست‏ و به ‏اين‏ ترتيب دست ‏من‏ باز مانده‏ كه ‏فقط به ‏كارهاى ‏تأليفى‏ و تحريرى‏ كتاب‏ بپردازم كه ‏از نظر وقت ‏دوسوم‏ صرفه‏جوئى ‏مى‏شود بدون اين‏كه ‏بخش‏آسان‏تر يا كم‏مسئوليت‏تر آن‏ باشد. در حقيقت ‏تمام ‏امور تنظيم ‏و تدوين ‏كتاب ‏با اوست و بدين‏جهت ‏از اين ‏پس ‏حقا نام ‏او نيز بر كتاب ‏قيد خواهد شد. اخيرا چندين ‏نوار كاست ‏از شما ديده‏ايم. آيا باز هم ‏از اين ‏نوارها در دست‏ تهيه ‏داريد؟ بله. تعدادى‏ قصه‏هاى ‏فولكلوريك براى‏ كودكان‏ سنين‏ مختلف‏ ضبط كرده‏ايم، تعدادى نوار از شاعران‏ معاصر جهان و جزاين‏ها... در اين ‏نوارها از موسيقى ‏هم ‏استفاده‏ مى‏شود؟ و آيا خودتان ‏هم در انتخاب‏ موسيقى آن‏ها دخالت داريد؟ اين‏ سوآل ‏را از آن‏ نظر پيش‏مى‏كشم‏ كه ‏شما با موسيقى‏ ايرانى و حداقل با نوعى ‏از آن مشكلاتى داريد كه ‏قطعا بسيارى‏ از شنونده‏گان ‏اين ‏نوارها علاقه‏مندند بدانند با آن‏ چگونه‏ كنار آمده‏ايد. راه‏ حل ‏قضيه ‏اين ‏بود كه‏ من ‏در اين‏ مورد به ‏مقدار زيادى ‏از توقعات ‏خودم‏ كم‏ كنم؛ كه ‏كردم. به ‏نظر من‏ اگر قرار باشد در نوار شعر از موسيقى ‏هم ‏استفاده ‏شود به‏طور قطع‏ بايد آن ‏موسيقى ‏بتواند در القاى فضاى‏ شعرها كارساز باشد ولى‏ در حال‏ حاضر اين ‏كار به ‏دلايل ‏متعدد براى‏ ما عملى ‏نيست، كه ‏خواهم ‏گفت چرا. اصولا اگر نظر قطعى‏ مرا بخواهيد نوار شعر نيازى به ‏همراهى ‏موسيقى ‏ندارد (مگر اينكه ‏در آن از موسيقى ‏فقط به‏مثابه ‏يك‏ عامل‏ تزئينى ‏استفاده ‏شده ‏باشد، كه‏ قبول ‏اين ‏نظر نيازمند بحث ‏است.) ولى ‏اعمال ‏اين ‏نظر به ‏احتمال‏ بسيار زياد تحميل‏ سليقه ‏شخصى‏ به ‏سليقه ‏عمومى‏ست، به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ اين‏ سليقه ‏فردى و شخصى درست ‏و منطقى‏ باشد. در اين‏گونه ‏موارد شما ناگزيريد ابتدا سليقه عمومى‏ را مورد نظر قرار بدهيد، چون ‏خواه ‏و ناخواه ‏زمينه ‏اصلى‏ كار به ‏مسأله ‏سرمايه‏گذارى ‏و بازار و قضايائى ‏از اين‏ دست برخورد مى‏كند. در اين‏ صورت‏ جز اين ‏چاره‏ئى ‏نيست كه‏ يا به‏كلى گرد اين‏ كار نگرديد و يك‏ قلم ‏دورش‏ خط بكشيد يا تا حدود بسيار زيادى‏ از توقعات ‏خود بكاهيد. اين‏ يك‏ فعاليت فرهنگى‏ست‏ كه ‏بايد بازار ضامن‏ موفقيت‏اش‏ باشد و خود اين‏ يعنى ‏تناقض. بايد حساب ‏كنيد ببينيد كدام ‏بهتر است‏ فداى ‏آن‏ يكى‏ بشود. براى ‏آنكه ‏مختصر سرنخى ‏به ‏دست‏ داده ‏باشم توجه‏تان ‏را به ‏صورتى ‏از مخارج تأمين ‏موسيقى براى‏ اين‏ نوارها جلب‏ مى‏كنم. هر نوار به‏طور متوسط شامل بيست‏ شعر است ‏كه ‏با در نظر گرفتن ‏مقدمه محتاج 20 يا21 قطعه ‏موسيقى ‏ويژه‏ خواهد بود. بنابراين نخستين ‏رقم‏ مخارج، دست‏مزد مصنف ‏اين قطعات ‏است. آنگاه كارمزد نوازنده‏گان برحسب ‏تعداد سازهاى مورد استفاده آهنگ‏ساز، مشتمل‏ بر ساعات ‏كار تمرين ‏و كارمزد نهائى ‏آنها. سومين‏ رقم‏ هزينه، مخارج ‏استوديوى‏ ضبط است‏ كه برحسب ساعت‏ محاسبه‏ مى‏شود. مخارج بخش ‏موسيقى‏ نوار در مجموع بيست تا سى‏ برابر همه ‏مخارج ديگر است‏ كه ‏كلا به‏ بهاى ‏نوارها اضافه‏ مى‏شود و از جيب ‏خريدار مى‏رود درصورتیكه ‏لزوم وجود خود آن مشكوك‏ است! كسى‏ كه ‏براى ‏تهيه ‏اين ‏نوار پول‏ مى‏پردازد به‏دنبال ‏چيست؟ شعر يا موسيقى يا هردو؟ درصورتیكه ‏موسيقى ‏آن ‏فقط جنبه ‏تزئينى ‏دارد و در نهايت ‏امر به ‏هيچ‏يك ‏از اين سه‏ انتظار پاسخ نمى‏دهد. (لطفا در سراسر مورد، احتمال ‏اشتباه كلى ‏و جزئى ‏مرا حتما در نظر بگيريد. چه ‏استبعادى دارد كه ‏كسى ‏اصلا در كل‏ برداشت ‏قضيه‏ئى‏ به ‏خطا رفته ‏باشد؟) به‏ دلايل ‏اقتصادى (كه ‏حكم‏ درجه ‏اولش ‏حذف‏ هرچه‏بيش‏تر هزينه‏ها است) ما كه‏ مجاز نبوديم مخارج ‏سنگين‏ سفارش ‏تهيه ‏موسيقى ويژه ‏اين ‏نوارها را به ‏قيمت‏هاى تمام‏شده ‏توليد آن بيفزائيم ناچار بوديم ‏اين ‏نياز را از طريق‏ خريد قطعات ‏موسيقى ‏غيرسفارشى ‏خود (كه ‏الزاما قادر نيست‏ با موضوع ‏اصلى ‏ارتباطى ‏ايجاد كند) تأمين ‏كنيم. در اين ‏صورت ‏ظاهرا فقط يك‏ قلم‏ از هزينه‌هاى‏ تهيه ‏موسيقى ‏كاهش‏ مى‏يابد كه ‏عبارت ‏است‏ از دست‏مزد سفارش‏ تهيه‏ آن ‏به ‏مصنف، چراكه ‏باقى هزينه‏ها به‏ قوت ‏خود باقى ‏است. ولى ‏عملا چنين ‏نيست. توضيح جزءبه‏جزء اين ‏اختلاف ‏قيمت ‏اتلاف وقت‏ شما و خواننده‏گان ‏است ولى‏ من‏ فقط يك‏ موردش‏ را مى‏گويم: شما كه ‏هزينه ‏بيست ‏سى‏برابرى تحمل‏ مى‏كنيد كه “حق‏انحصارى” استفاده ‏از اين ‏اثر متعلق به ‏شما باشد آيا واقعا براى ‏اين ‏دل‏خوشى‏ پادرهوا ضمانت‏ اجرائى ‏هم‏ داريد؟ يعنى ‏اگر در يك‏ جائى ‏از اين ‏دنيا يك‏ سازمان راديوئى يا تلويزيونى بدون ‏اجازه ‏شما اين‏ آثار را پخش‏ كرد مى‏توانيد براى ‏مطالبه ‏حق‏تان ‏گريبانش‏ را بچسبيد؟ اگر بگوئيد آرى‏ خواهم ‏گفت‏ واقعا خواب‏ تشريف ‏داريد. ما كه ‏اثرى ‏موسيقائى‏ را بدون «حق ‏استفاده ‏انحصارى» از مصنف‏اش‏ خريدارى ‏مى‏كنيم ‏و فقط بخش‏هائى از آنرا مورد استفاده ‏قرار مى‏دهيم تنها دل‏خوشى‏مان ‏اين ‏است‏ كه‏ پيش‏ از ديگران ‏از آن‏ بهره ‏جسته‏ايم و خريدار بعدى‏ آن‏ آثار هم به ‏اين ‏دل‏خوش‏ است كه‏ ما فقط از بعض‏ پاره‏هاى ‏آن استفاده ‏كرده‏ايم نه از همه ‏آن‏ يكجا. خب، اين ‏كار دو سه ‏تا سود ديگر هم‏ دارد: مثلا اگر شما چند ماه ‏بعد همين‏ قطعات‏ را از تلويزيون‏ بشنويد به ‏بغل‏دستى‏تان ‏مى‏گوئيد باز حضرات ‏طبق‏ معمول ‏سنواتى ‏به ‏اين ‏نوارها ناخنك زده‏اند! پس ‏حرفش‏ را نزنيد، چون‏ ممكن‏ است ديگر از قطعاتى ‏كه ‏قبلا ديگران ‏استفاده ‏كرده‏اند استفاده نكنند و اين ‏دل‏خوشى تبليغاتى ‏هم از دست‏تان ‏برود. ديگر چه ‏بهتر! در اين ‏صورت‏ من ‏دارم با يك‏ سنگ‏ دو گنجشك‏ مى‏زنم! اگر اين ‏حرف ‏باعث‏ بشود كه ديگر از آن ‏قطعات ‏استفاده ‏نكنند باز هم سودش‏ عايد من ‏مى‏شود. آقاى ‏شاملو متشكرم. زحمتى ‏نبود. روزگار تلخي ‌ست به‏ جهان و زمانه‏اى ‏كه ‏در آن زندگى‏ مى‏كنيم چگونه ‏نگاه‏ مى‏كنيد؟ جهان و زمانه‏ همان ‏است ‏كه ‏هميشه‏ بوده، يعنى‏ همچنان روندى را ادامه ‏مى‏دهد كه‏ انسان ‏از ماقبل تاريخش‏ گرفتار طى‏ كردن ‏آن‏ است. مى‏گويم‏ گرفتار، چون ‏به ‏هر حال‏ روند دلچسبى‏ نيست ‏و آدميزاد در حقيقت ‏به ‏صورت گروهى محكوم به ‏اعمال ‏شاقه ‏به ‏طى ‏آن مشغول ‏است: مراحلى‏ كه ماركس ‏به درستى‏ برشمرده‏ و چنانكه‏ مى‏بينيم‏ به‏ صورت ‏حلقه‏هاى‏ دوره‏ به ‏دوره‏ تنگ‏ترى‏ به‏ روزگار ما رسيده ‏كه ‏از هميشه ‏تلخ‏تر است ‏و ما همروزگارانش ‏از هر دوره تاريخى ‏ديگرش ‏پريشان‏روزتر و مستأصل‏تر و نااميدتر. اميد آن ‏جراحى خونبار بزرگ‏ نهايى ‏هم‏ كه‏ انقلاب‏ رهايى‌‏بخش‏ جهانى‏ خوانده‏ مى‏شد و كم و بيش 100 سالى دلخوشكنك‏ اكثريت ‏نااميدان ‏بود در آخرين ‏لحظه‏ها مثل‏ حباب‏ صابون تركيد هر چند كه اميدى ‏شريرانه ‏بود و راهى ‏هم ‏به دهى‏ نمى‏برد و در نهايت ‏امر خشونتى را جانشين ‏خشونت ديگرى ‏مى‏كرد. من ‏تخصصى‏ در اين‏ مسائل ‏ندارم‏ اما فكر مى‏كنم ‏هيچ ‏بيمارى را با اميدوارى قلابى علاج نمى‏شود كرد و متأسفانه‏ مى‏بينيم تاريخ كه ‏از نخست ‏بيمار به ‏دنيا آمده‏ تا به‏ امروز اين‏ روند دردكش را طى ‏كرده و مسكن‏ها هم‏ درش ‏كمترين تاثيرى ‏نبخشيده. واقعيت‏ها مايوس‌كننده‏تر از مطالبي‌ است‏ كه ‏من‏ عنوان ‏مى‏كنم. نمى‏دانم‏ اگر تاريخ به‏ صورت ‏ديگرى ‏شكل ‏مى‏گرفت چه‏ پيش مي‌آمد، و البته ‏تصورش‏ هم ‏ابلهانه ‏است. به ‏هر حال تخته‏پاره‏ ما روى ‏اين رودخانه‏ به ‏حركت درآمده ‏و به‏ همين‏ راه‏ هم ‏خواهد رفت، گيرم ‏حالا به ‏قول ‏حافظ بگوييم: من‏ ملك ‏بودم و فردوس برين جايم ‏بود/ آدم آورد در اين دير خراب‏آبادم... در هر حال ما به ‏خراب‏آباد افتاده‏ايم ‏و قوانينش ‏دارد ما را دست ‏و پابسته‏ با خود مى‏برد. تعهد و وظيفه شعر چيست؟ سوال‌تان ‏كلى ‏به ‏نظرم‏ مى‏آيد. اولا كه ‏شعر و هنرهاى ‏ديگر اصالتا هيچ ‏نقش ‏و وظيفه‏اى ‏به ‏عهده ندارد و وظيفه ‏و تعهدى ‏اگر هست ‏به‏ عهده‏ شاعران ‏و هنرمندانى ا‏ست‏ كه ‏غمى‏ انسانى ‏دارند. شاعران و هنرمندان ‏هم‏ كه‏ موجوداتى‏ عيسابافته ‏و مريم‌تافته ‏نيستند: گروهى‏ مبلغان‏ اين ‏فكر و آن ‏عقيده خاصند كه ‏حزبى و فرقه‏اى‏ عمل ‏مى‏كنند و خطرشان ‏به‌ ناچار بيش‏ از خطر آژيتاتورهاى ‏فريب‏خورده يا تبليغاتچى‏هاى ‏پاردم‏سائيده ‏عقايد مشكوك ‏ايد‏ئولوژيك ‏يا سياسى ‏يا اقتصادى‏ است ‏كه ‏به راه‏ منافع‏ خاص‏ خودشان‏ مى‏روند. گروهى ‏در هنر به ‏چشم حرفه ‏و نان ‏خانه‏ و آش‏دانى‏ نگاه ‏مى‏كنند و در واقع كشك‏ خودشان‏ را مى‏سابند يا در نهايت‏ گرفتار محروميت‏ها و غم ‏و غصه‏هاى شخصى‏ خودشانند: اگر به‏ شكوفايى‏ غريزى‏ برسند گمان ‏مى‏كنند اولين‏ موجوداتى ‏هستند كه ‏چيزى‏ به ‏اسم‏ عشق ‏را كشف ‏كرده‏اند و اگر گرفتار غربت ‏بشوند گرفتار اين‏ تصور مى‏شوند كه ‏اولين غريب‏الغرباى تاريخند. چشم‏اندازى دورتر از نوك ‏دماغ‏ خودشان ‏ندارند و افق‏شان افقى‏ عمومى ‏نيست. در شرايط عالى‏تر، هنرمند نيازمند مخاطبى‏ است‏ كه ‏درد عام‏ را درك‏ كند و متأسفانه چنين ‏مخاطبانى ‏سر راه ‏نريخته ‏است. از اين‏ گذشته، چنان ‏هنرمندى مدام ‏بايد گرفتار دغدغه اشتباه ‏نكردن ‏و سخن‏ منحرف ‏به‏ ميان‏ نيفكندن‏ باشد و شما به‏ من ‏بگوييد كيست‏ كه‏ به ‏راستى ‏بتواند ادعا كند كه ‏از اشتباه ‏برى ا‏ست ‏و آنچه ‏به ‏ميان ‏مى‏آورد حقيقت ‏محض ‏است؟ تعريف شما از شعر چيست؟ براى شعر تعريف ‏فراگيرى عنوان‏ نمى‏شود كرد. خود ما در همين‏ 50،‏ 60 ‏ساله‏ اخير در قلمرو زبان ‏فارسى ‏شاهد تغييرات‏ عميقى ‏بوديم‏ كه‏ در سليقه‏ شعرى ‏جامعه‏مان ‏پيدا شد. از قافيه‌بندى‏هاى ‏عهد بوقى‏ گرفته تا شعر مورد علاقه‏ دختربچه‏ها و شعر رمانتيك‏هاى ‏آبكى و غيره ‏و غيره. موضوع زياد ساده‏اى ‏نيست‏ و در چند كلمه ‏خلاصه‏اش ‏نمى‏توان ‏كرد. از آن ‏جمله‏ گفته‏اند چون‏ اصول هنر متغير است ‏نمى‏شود از آن مانند مقولات ‏علمى تعريف‏ مشخصى به‏ دست ‏داد، در حالى ‏كه‏ خود همين ‏برداشت ‏هم امروز برداشت ‏كهنه‏اى ‏است. مى‏بينيم كه‏ پس‏ از دو هزار سال نيوتني ‏پيدا مى‏شود كه اصول ‏علمى ارسطويى را مى‏روبد و در قرن‏ ما اينشتينى پيدا مى‏شود كه اصول‏ علمى ‏رياضى نيوتن را جارو مى‏كند. پس ‏حتي اصول ‏علوم ‏و رياضيات‏ هم ‏اصول ‏ثابتى‏ نيست‏ چه ‏رسد به ‏مقولات هنرى. من ‏اين ‏را در مصاحبه‏اى ‏كه ‏به‏ صورت ‏كتابى ‏به ‏اسم ديدگاه‏ها منتشر شده‏ به ‏تفصيل ‏بيشترى وارسيده‏ام. رابطه شاعر و شعر چگونه است؟ اين ‏رابطه ‏مثل رابطه‏ نخود پخته است با كلاه ‏سيلندر. يعنى هيچگونه ‏رابطه‏اى بين‏شان نيست. در واقع هدف ‏شعر نجات ‏جامعه‏ بشرى‏ است ‏از طريق عشق ‏انسان‏ به ‏انسان از مهلكه‏اى ‏كه سياستچى‏ها به‏ بهانه ‏انواع و اقسام نظريه‏هاى ‏ايد‏ئولوژيك ‏براى ‏تثبيت‏ قدرت‏هاى ‏فردى ‏يا گروهى ‏پيش‏ پاى‏ جوامع مختلف ‏حفر مى‏كنند. در حالى ‏كه‏ شاعر عشقى‏ را تبليغ‏ مى‏كند كه‏ در راهش از جان ‏مى‏توان‏ گذشت. ‏در حالى ‏كه‏ سياستچى‏ اول‏ چيزى ‏كه ‏جلو جامعه ‏عَلَم ‏مى‏كند يك ‏دشمن‏ نابكار فرضى است‏ كه ‏سرش ‏را بايد به‏ سنگ ‏تفرقه‏ كوبيد. گرگى براى‏گله‏ مى‏تراشد تا مقام ‏چوپانى‏ خودش‏ را توجيه‏كند. اعتماد ملي: سوال مخدوش است. قضاوتش‏ مشكل ‏است‏ دست‏كم ‏براى ‏من ‏كه ‏ديگر فرصت‏ زيادى ‏براى‏ اينجور كنجكاوى‏ها ندارم. اما يك‏ موضوع ‏هست‏ و آن‏ وجود اين ‏امتياز براى ‏شاعران ‏جوان‏تر ماست ‏كه‏ مى‏توانند به ‏قله‏هاى ‏شعر جهان دسترسى‏ داشته ‏باشند و از اين ‏راه‏ گنجينه ‏دانسته‏ها و آموخته‏هايشان ‏را تا حد ممكن ‏پربار كنند. اين‏ امكانى‏ است ‏كه‏ به ‏ندرت‏ تا 100 سال‏ قبل ‏براى ‏شاعران ‏ما پيش ‏مى‏آمد. شعر امروز، ديگر در هيچ‏ جاى ‏جهان بومى‏ عمل ‏نمى‏كند و يكپارچگى‏اش ‏در همين ‏به ‏اصطلاح‏ اوسموزى‏ عمل‏كردن ‏اوست. بازار بده ‏بستان‏ جهانى‏ است. ما از هم ‏مى‏آموزيم ‏و به‏ هم‏ ياد مى‏دهيم. عقب ‏ماندن‏مان ‏از قافله شعر جهان قابل ‏توجيه ‏نيست. اعتماد ملي: سوال مخدوش است. با توصيه‏ كردن و پيام ‏فرستادن ‏موافق ‏نيستم. اين‏ كار كار كسانى ا‏ست‏ كه ‏از بالاخانه ‏به ‏حياط نگاه‏ مى‏كنند. خب، سوال‏هاى ‏جالبى ‏مطرح ‏كرديد، اميدوارم‏ جواب‏هايم ‏زياد يأس‏انگيز از آب در نيامده‏ باشد: گرچه ‏من ‏مأيوس ‏شدن ‏بالمره ‏را از اميد دادن ‏قلابى مفيدتر حساب‏ مى‏كنم. آدم تا كورسو اميدى ‏دارد به ‏همان ‏دل‏ خوش ‏مى‏كند در صورتى ‏كه ‏مأيوس‏ كه‏ شد ناچار فكرى‏ اصولى ‏به ‏حال خودش‏ خواهد كرد. بگذاريد بدانيم ‏كه‏ از هيچ ‏سمت ‏ديگرى راهى‏ نيست. متشكرم
اعتمادملی-3/5/88-ص10



روزگارِ تلخي‌ست


احمد شاملو شاعري در اندازه‌هاي جهاني است. شاعري آرمانخواه که پايمردي و ايستادگي‌اش بر حقوق و آزادي‌هاي انساني زبانزد روشنفکران و شعرخوانان ايراني و غيرايراني است. صدايش چنان پرتوان است که کمتر کسي توانسته‌ است بدون توجه از کنارش رد شود. بيش از همه شاعران مدرن ايراني ترجمه شده است و کتاب‌هايش هربار که به چاپ رسيده است، گوي سبقت را از همه شاعران فارسي روزگارش برده‌است. شاعري با بيش از 90 عنوان کتاب که از نظر تعداد کتاب‌و حجم کار هم کم‌نظير است. احمد شاملوي شاعر به گواهي اهل فن يکي از بهترين مترجمان ايراني و يکي از بهترين محققان عرصه فرهنگ نيز هست. کتاب کوچه که ثمره بيش از 40 سال تحقيق و ممارست اوست، در شمار بهترين منابع مطالعه و پژوهش فرهنگي قرار دارد. دوم مرداد، نهمين سالگرد شاعري است که حافظه تاريخي مردم ما بود. روشنفکري که هرگز در برج عاج خود ننشست و کنار مردم ايستاد و شعرش آيينه تمام‌نماي رنج‌ها و شادي‌هاي نيم‌قرن پرشتاب و پرحادثه از ملت ماست. شاعري که خصم بي‌آشتي همه کساني بود که آزادي و کرامت انسان را به سخره مي‌گيرند. دوم مرداد، نهمين سالگرد شاعري است که به نام «شاعر آزادي» لقب گرفته است. احمد شاملو در بيست‌و‌يکم آذرماه 1304 شمسي در تهران متولد شد. دوره‏ ‏كودكى ‏خود را در شهرهاي مختلف ‏ايران‏ گذراند و سرانجام ‏در 17 ‏سالگى ‏پس‏ از آنكه ‏به ‏دليل ‏فعاليت‏هاى ‏سياسى ‏به ‏زندان متفقين ‏افتاد تحصيلات‏ مدرسه‌اى ‏را رها كرد و به‏ روزنامه‏نگارى‏ پرداخت. در سال ۱۳۳۲ پس از کودتاي ۲۸ مرداد با بسته شدن فضاي سياسي ايران، مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسط پليس در چاپخانه سوزانده مي‌شود و با يورش ماموران به خانه او ترجمه طلا در لجن اثر ژيگموند موريس و بخش عمده کتاب پسران مردي که قلبش از سنگ بود اثر موريوکايي با تعدادي داستان کوتاه نوشته خودش و تمام يادداشت‌هاي کتاب کوچه از ميان مي‌رود و با دستگيري مرتضي کيوان نسخه‌هاي يگانه‌اي از نوشته‌هايش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بي‌آفتاب توسط پليس ضبط مي‌شود که ديگر هرگز به دست نمي‌آيد. او موفق به فرار مي‌شود اما پس از چند روز فرار از دست ماموران در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگير شده، به عنوان زنداني سياسي به زندان موقت شهرباني و زندان قصر برده مي‌شود. در زندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسي مي‌پردازد و قصه بلندي به سياق امير ارسلان و ملک بهمن مي‌نويسد که در انتقال از زندان شهرباني به زندان قصر از بين مي‌رود و در ۱۳۳۴ پس از يک سال و چند ماه از زندان آزاد مي‌شود. سال‌هاي آخر عمر شاملو کم‌و‌بيش در انزوايي گذشت که به او تحميل شده بود. از سويي تمايل به خروج از کشور نداشت. خود در اين‌باره مي‌گويد: «راستش بار غربت سنگين‌تر از توان و تحمل من است... چراغم در اين خانه مي‌سوزد، آبم در اين کوزه اياز مي‌خورد و نانم در اين سفره‌ است.» از سوي ديگر اجازه هيچ‌گونه فعاليت ادبي و هنري به شاملو داده نمي‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها در توقيف مانده بودند. بيماري او نيز به شدت آزارش مي‌داد و با شدت گرفتن بيماري مرض قندش، و پس از آنکه در ۲۶ ارديبهشت ۱۳۷۶، در بيمارستان ايران‌مهر پاي راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌هاي دردناکي را پشت سر گذاشت. البته در تمام اين سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوص تدوين کتاب کوچه را ادامه داد و گهگاه از او شعر يا مقاله‌اي در يکي از مجلات ادبي منتشر مي‌شد. احمد شاملو آثار چاپ نشده بسيار دارد. مقالات، ترجمه‌ها و نوشته‌هايي که هنوز فرصت و رخصت انتشارشان فراهم نشده ‌است. آثاري که در اين شماره به يادبود نهمين سالگرد شاعر انتشار مي‌يابند از آن شمارند. مقاله «در شرف هنرمند بودن» به نحوي مانيفست احمد شاملو براي شعر و هنر متعهد است. هنر متعهدي که در خود را تا شعار و ادبيات نازل شعاري پايين نمي‌آورد و چشم بر رنج و تلخي آدميان نمي‌بندد. اين مقاله از هنرمندي سخن مي‌گويد که مي‌خواهد کاري بکند و دست روي دست نگذارد و هنرش پيامي انساني به همراه دارد. طنز «اوضاع مملکت قارشميش است» را احمد شاملو در کتاب «سفرنامه ايالت امريغ» نوشت که ترکيبي از واقعيت‌هاي امروزي و رخدادهاي تاريخي زمان مشروطه را به بياني طناز و با نثر قجري دربر‌مي‌گيرد. اين کتاب نيز در اين هنوز منتشر نشده است. مصاحبه شاملو با مجله «ايران‌خبر» در سال ۱۳۷۴ و نيز مصاحبه شاملو با تلويزيون استکهلم نيز هنوز در هيچ کتاب و مجله‌اي در ايران منتشر نشده‌اند و براي نخستين‌بار در اعتماد ملي چاپ مي‌شوند. در تماس با سرپرستان آثار
شاملو صحت انتساب اين آثار به شاملو مورد تاييد قرار گرفته است. ياد و نامش گرامي باد

اعتماد ملی سوم مرداد ماه هزاروسیصدوهشتادوهشت

Friday, July 24, 2009

هر نمایش روزی تمام می شود.همه ی کسانی که در آن نقش داشته اند یکی بعد از دیگری می روند صحنه خالی
می شود تماشاگران می روند و درسالن نمایش کسی نمی ماند.نه بازیگری,نه تماشاگری و نه قصه ای.یک روز هم سالن نمایش رامی کوبند واز بین می برند.از تمام نمایش ها و قصه ها ,زمین بایری می ماند که حافظه ای ندارد.سرنوشت زمین بایر؟خدا میداند
خاک بی حاصل خاطره ای ندارد وبدون خاطره جهان وجود نخواهد داشت
[از کتاب فصل آخر-گیتا گرکانی]

Tuesday, July 21, 2009

....
و چه بغض آلود پرسید
کاش می دانستم کجای زندگیت ایستاده ام
....

Sunday, July 12, 2009

......
پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است
دیگر هیچ فرقی نمی کند
آسمان قد پیاله باشد یا دریا
حتی اگر پشت در خانه ات یک جفت کفش زنانه هم ببینم
نمی پرسم
دستان چه کسی برایت یاس و انار و کبوتر آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می آید
با من تا ستاره با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم سهم من از این همه سبز که سرودم چیست
حالا می توانم لباس های سبزم رابیرون بیاورم و سیاه بپوشم
می توانم تمام ستاره های سبز را با تفنگ ساچمه ای هدف بگیرم
دیگر نه رد پای پروانه را دنبال می کنم نه رنگین کمان را
همه چیز مال خودت
سه شنبه و دی و انار و کلمه
برای سه شنبه انار دانه کن
تمام روزهای باران را از آستین آسمانت خشک کن نام مرا هم در کوچه ای بن بست تنها بگذار و برو
حالا یک فنجان قهوه برای خودت بریز
نه انگار صدای گریه ای غریب
از قصه های سفید دختری
آیینه ات را خاموش می کند
تو قهوه ات را بنوش
مریم اسدی

Tuesday, July 7, 2009

تردیدم آغازگر راهی نرفته است
راهی
که می آغازمش
تا به پایانش برسانم
تا از احتمال حادثه و کشف
برهنه اش نکرده باشم
در جاده های تکرار
خواندنم نمی گیرد
اندیشه است
نه تردید
اینکه به بازگشتم وا می دارد
اندیشه آواز سر دادن
در افقی
که هوایی دیگر دارد
که هجایی زخمی پژواک های دیگر پس می گیرند
و تحریر دیگری به صدا داده می شود
نا آشنا برای گلوهای پیر
همیشه از میانه هر راه
باز می گردم
تصویر پایان نومیدم می کند
کلاف درهم این جاده ها
جغرافیای سفرهای ناتمام من است

Friday, July 3, 2009

باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت