داستان از سه شب قبل شروع شد....یک دفعه متوجه شدم یکی از غدد لنفاویم ، اندازه یک گردو شده!!!نه ،دوتا هم اندازه و قرینه....در طب اصولا این نشونه خیلی جالبی نیست،اما از اونجا که درد هم همراه این لنفادنوپاتی بود ،پس یک عفونت در جریان بود....اما اون شب هیچ علامت دیگه ای پیدا نکردم....تا اینکه ،روز بعد ،دوتا دیگه زیر گردنم کشف شد....اما دردناک نبودند!...چهره نگران پوران رو فراموش نمی کنم ،هر چند همون لحظه ،تشخیصمون ،مونو نوکلوئوز عفونی بود اما تا شب که آزمایشات تایید کرد که بله همینه نگرانی وجود داشت....من سابقه این بیماری رو ،نه سال قبل ،وقتی اینترن بخش اطفال بودم دارم...اما شکل بسیار شدید اون رو....یکم بعید بود که دوباره مبتلا بشم اما یک چیزی مثل زونا است که با استرس ممکن دوباره شعله ور بشه....و از اونجا که در چند ماه گذشته،کم هم استرس نداشتم ،خوب پس همه چیز جور در میاد!....اینبار شانس آوردم و خیلی شدید نیست
.
.
.
چند وقتی بود که می خواستم ،بنویسم...از خیلی چیزها...اما فرصت نمی شد....از روز تولد سی و سه سالگیم ،یعنی نه خرداد هزار و سیصد و هشتاد ونه، تا امروز تا دلتون بخواد اتفاقات مختلف افتاده....اتفاقات بد نیستن اما عجیبن....یکم بهتر بشم ،حتما می نویسم
.
.
.
دیروز صبح ،وقتی تماس گرفت حالم رو بپرسه،گفتم "یادته نه سال قبلم ،تو بودی که من اینو گرفتم؟"...کلی خندیدیم....هر دو تامون رفتیم به اون سالها و خاطرات خوش اون سالها ....و خوشحالیم از بودن امروز....و از اینکه دوباره هستیم برای هم ،حتا با وجود این فاصله فیزیکی....قدر امروز رو می دونیم
سیزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد ونه