روزهای عجیبی است این روزها.... شنیدن خبر فوت ناگهانی کسی که تا چند روز گیجت می کند....زلزله ای که تمام خاطرات غمبار بم را زنده می کند....خبر خوب آمدن دوستی عزیز که پس از سالها دیداری تازه خواهد شد و خاطراتی خوش مرور می شود و برنامه ریزی برای آخرهفته ....و در کنار همه اینها منم با دلی که شکسته و قلبی که درد دارد ....خیلی زیاد....و هر روز یا چیزی می شنوی یا می خوانی یا می بینی که فقط مانند نوک چاقو روی قلبت خراش می کشد....و ای کاش می دانستم چرا
امشب یلدا است.....جمع کوچکمان با فال حافظی که مثل این چند سال گذشته فرشید برایمان می گیرد،باز جمع است ....یلدا مبارک
کم کم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند و شکستهایت را خواهی پذیرفت سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی… که محکم هستی… که خیلی می ارزی و می آموزی و می آموزی با هر خداحافظی یاد میگیری خورخه لوئیس بورخس
اولین روز دبستان باز گرد،کودکیها شاد و خندان باز گرد،درسهای سال اول ساده بود.آب را بابا به سارا داده بود.درس پند آموز روباه و خروس ،روبه مکار و دزد و چابلوس.با وجود سوز و سرمای شدید ،ریز علی پیراهن از تن می درید.تا درون نیمکت جا می شدیم،ما پر از تصمیم کبری می شدیم کاش هرگز زنگ تفریحی نبود.جمع بودن بود و تفریقی نبود،کاش می شد باز کوچک می شدیم،لااقل یک روز کودک می شدیم
بهار نوزاد است ستاره نوزاد است سیب نوزاد است بیا با هم عهد ببندیم پا به پای سیب گریه کنیم پا به پای ستاره و بهار تا بزرگ شویم تا ترکه ی انار خواب سیب و ستاره را زخم نکند تا کسی شبیه خاکستر پا به خلوت دریا نگذارد بیا با هم بزرگ شویم با آوازی متمایل به ایینه های شمال بیا با هم بزرگ شویم بیدارم ، شرجی مهربان من همراه باد ارغوانی ساز بزن بیدارم تا نگاه نوزادم در آغوش چشمان تو قد بکشد قد بکشد رو به جانب شمال رو به علاقه ، به حوالی اقاقی حتی برای شنیدن یک دوستت دارم ساده گوش هایم نوزادند که نمی گویی که نمی شنوم بیدارم ، از هر پنجره ای بیدارتر و نشانی برهنه ی کوچه ی نیامدنت را خوب می دانم و حتی لب دریا را بارها بوسیده ام و حتی میان گهواره هم عمری به عمد همسن سیب وامانده ام حالا ، ستاره ی سبز من ، بی تعصب بگو بر می گردی با هم بزرگ شویم ؟