Thursday, June 24, 2010

......

........

و اینک دیواری است

بگذار بر این دیوارمرغ من بنشیند

و دست تو او را کریمانه دانه بخشد

و دیوار پله ای باشد

برآمدن ما را

چه در بالا

یک آسمان به چشمان ما نگاه می کند

و در پایین گهواره و گور ماست

که بر آن همواره شقایقی سوزان می روید

Tuesday, June 22, 2010

....

کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم

Sunday, June 20, 2010

زندگی من


مردی در میان کتابها و روزنامه ها
زنی را از جنس فیلمهایش بوسید
یأسی بر چشمان امیدوار رحمی بارید
و نطفه ی رنج من شکل گرفت
در نخستین غروب که آسمان را خون آلود کرد
از حسرت عشقی ناگفته
زاده شدم
و هرگز سخن از عشق در میان نیامد
و زن در ذهن مرد توقیف شد
آنچنانکه عدالت در ذهن جامعه
سفر به راه افتاد
اینه ای در دستم بود
چراغی در اندیشه ام
زمین پر از گامهای سیاه بود
و کفشهای من تنها ضربان سرما را می تپیدند
ناگاه نشست مردی در اینه ام
نشسته بود مردی روبروی من
و در خلأ خود بود
ستارگان درخشانند
مرد ستاره نبود
کوهها استوارند
مرد باوری استوار نبود
نشسته بود مردی روبروی من
و من دوستش می داشتم
سیاه بود و تلخ بود
همخوابه شد نگاه تلخ مرد با شکسته های اینه ام
و کابوس زاده شد
دقایق من در نحوست صبحی کاذب هدر رفتند
و از هر کنار به پای پوش قاعده های من خاری فرو رفت
من مست کردم
و در هر مستی ام تو را می دیدم
مانند شهرم که غذا را
و تو را که می دیدم
که بزرگ می شوی ، که بزرگتر می شوی
و می افتی و بلند می شوی و رشد می کنی و رشد می کنی
و خودم را که فرو می ریزم و فرو می ریزم
و آب می شوم و آب می شوم
در یأسی که تو در آن ،‌ در دردی که شعر من در آن
متولد می شوی و بزرگ می شوی و بزرگتر می شوی
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
با روزنه ای کوچک ، با دریچه ای کم سو
که عشق را رهنمون می کرد
به سردی انگشتانم و سردی نگاهم
که هیچ نمی دید
جز کویر ،‌ جز کویر ،‌ جز کویر
و سردی لبانم
که دیر گاهی نخوانده بود ترانه ای
ترانه های دلتنگی
ترانه های تنهایی
و ترانه های همزاد خود را ترک گفتم
تا ترانه ای دیگر بسرایم
ترانهای خاکستری رنگ
تا ریشه های سیاه تو را بسوزاند
و من گم شدم در ترانه ات
که اگر می نواختی
هر زخمه اش رهاییت بود
و اگر می نواختی هر زخمه اش پیوندی داشت با ریشه های من
و من پر از بغض بودم و اشک
پدر نبود
و او تنها در کتابهایش بود و جز انسانهای مرکبی
هیچ چیز را نمی دید و نمی دید و نمی دید
و مادر در بایگانی فیلمخانه ی توقیف شده ی ذهن پدر بود
و برای مادر من نبودم
جز دروغ یک مرد
و نبودم جز حماقتی آشکار
و من پر از بغض بودم و اشک
و شهر تاریک بود
و شهر همیشه تاریک بود
و مردی که روبروی من نشسته بود
سیاه بود و تلخ بود
و من دوستش می داشتم
نه برای آفتاب و نه به خاطر شب
به شکل پدر بود
و من به خاطر شعر دوستش می داشتم
و من شاعر سیه پوش شعری سپید موی هستم
و شهر پر از زخم بود
و من پر از بغض بودم و اشک
و گونه ی خیس آسمان
مرد آمده بود
و من به شک رسیدم
و مادر در ذهن پدر توقیف بود
آنچنانکه آزادی در ذهن شهر
و شهر در شک بود
مرد صدا کرد مرا
آنچنانکه عدالت شهر را
و من گوش نکردم
و شهر پر از ناله بود
باید به سکوت عادت می کردم
بی گاهان تو آمدی
و من گرمایت را احساس نکردم
و شهر بیمار بود
تو به من لبخند زدی
تا دگر بار باوری استوار یسازم
و من باور را به خاک سپردم
آنچنان که شهر آزادی شهیدش را
و من می دانستم معجزات تو برای من عمری کوتاه دارند
و سرانجام
در دورها ، در دوردست ها
در سرزمینی که دور از میلاد هر ذهن روشن است
و دور از ترانه های رهاییست
کسی را قربانی کردند
و صدایش را هیچ کس نشنید
کسی را قربانی کردند
و هیچ نشانه ای در میان نبود
نه سرخی خون شفق و نه سرخی خون فلق
چرا که در چنین سرزمینی شاعران را
بی هیچ نشانه ای مصلوب می کنند
کسی را قربانی کردند
و دریغ از یک پرنده
و قربانی پرواز در آسمانی بی پرنده
و قربانی نگاه در زمین نابینایان تاریک دل
و مرگ
مرگ دشوار نبود
وسیع بود مثال خورشید که بر زمین
و می نواخت مرگ
مثال باران که بر کویر
و مرگ لالایی می گفت
همتای مادربزرگ که لالاییش
که تنها نجوای مه گرفته ی لالاییش در پشت پرچین خاطرات
باور هر چیز خوب را ، هر چیز پاک را
در من زنده نگاه می داشت
ساناز کریمی

Tuesday, June 15, 2010

دنیای این روزهای من

دنياي اين روزاي من هم قد تن پوشم شده

اونقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

در حسرت فرداي تو تقويممو پر مي كنم

هر روز اين تنهاييو فردا تصور مي كنم

هم سنگ اين روزاي من حتي شبم تاريك نيست

اينجا به جز دوري تو چيزي به من نزديك نيست

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

هر شب تو روياي خودم آغوشتو تن مي كنم

آينده ي اين خونه رو با شمع روشن مي كنم

دنياي اين روزاي من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو كه دنيا فراموشم شده

دنياي اين روزاي من درگير تنهاييم شده

تنها مدارا مي كنيم دنيا عجب جايي شده

Saturday, June 12, 2010

عاقبت

روزی گفتم
عاقبت یک روز می گریزم از فسون دیده ی تردید.....
امروز می گویم
عاقبت امروز گریختم از فسون دیده ی تردید.....

Wednesday, June 2, 2010

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

زمان فروردین 84
مکان یک رستوران سنتی توی یک شهری
یک گروه صمیمی و دوست داشتنی دور هم جمع شدند به مناسبت تولد یکی از بچه های این گروه
همه خوشحال بودند نه فقط بابت تولد ....چون داشت یک رابطه ای شکل می گرفت که همه اعتقاد داشتند رابطه کامل و خوبی
خواهد بود....اما یک جمله ....فقط یک جمله همه چیز رو همون شب تغییر داد
فقط یک صحبت کوچک از یک رابطه کوتاه در سالها قبل....همین

حالا زمان خرداد 89
مکان ذهن دو تا آدم
پسری که چند روزه حالش بده ، خیلی بد، بهم ریخته....جای خالی دوست داشتن و دوست داشته شدن بد آزارش می ده
تمام این سالها حسرت از دست دادن ، آزارش داده.... هیچکدوم ار روابط نصف و نیمه هم،حتی یک ذره آرومش نکرد
نمی دونه چرا اون شب یک رابطه ناب و دوست داشتنی ، فارغ از تمام خود خواهی ها ، رو فدای یک خاطره کرد....فدای یک
گذشته..... و امروز فقط دلخوشه به یک دوستی .... و خوشحاله حد اقل این مونده....دلخوش به دیدن هر چند وقت یکبار به مناسبتی
این روزها دلش می خواد فقط مناسبت بسازه چون تا چند وقت دیگه ، هر مناسبتی هم باشه دیگه بعد فاصله این اجازه رو نمی ده
ای کاش زمان بر می گشت... دیروز حرفی زد که می دونست دیگه فایده ای نداره
گفت : ای کاش یکبار دیگه فرصت داشتم عشقمو ثابت کنم...فقط یکبار دیگه


دختری که مثل پسر آشفته نیست....اگر هم دغدغه ای داره، بابت اتفاقاتی که داره چیزهایی رو تو زندگیش تغییر می ده .... وقتی
حرف پسر رو شنید ، رفت تو فکر....بر گشت به قبل ...چندتا رابطه رو شروع نشده تموم کرد بابت یک صحبت کوچیک .... واقعا
پنج سال قبل اون حرف اینقدر مهم بود ؟.....آره بود هنوز هم هست.... حرف دیروز پسر مثل یک تلنگر بود
همیشه اعتقاد داشته، گذشته و خاطرات بخشی از زندگی هست
نمی شه فراموش کرد اما نباید با اون زندگی کرد و حال رو فدا کرد بابت چیزهایی که قرار نیست برگردند
ولی چرا تو چند سال گذشته اینقدر در گیر شد با رابطه ای که بارها بارها ، صحبت از همین گذشته ها رو شنید...اما ادامه داد چرا؟
اون هم گذشته هایی که بارها حتی به عمقش شک کرد
چند بار احساسش ، خودش و غرورش دیده نشد ، ولی چرا موند و ادامه داد ؟
چرا سالها این رابطه و داستانهاش شد تنها دلیل گریه هاش ؟ داستانهایی که هر کدوم مثنوی هفتاد من کاغذند
چرا اینقدر صبر...صبری که هیچوقت برای هیچ رابطه ای صرف نکرد....یعنی علاقش اینقدر عمیق بود ؟
سالها اونقدر غرق شد که هیچکس دیگه ای رو ندید .... اشتباه کرد ؟
یاد این جمله افتاد : کسانی که دوستمان دارند نمی بینیم و به کسانی دل می بندیم که دوستمان ندارند
فقط می دونه اینقدر دیگه حقش نبود.....شایدم بود و نمی دونه....
فقط می دونه که دیگه فرصت فکر کردن به گذشته رو نداره....مگه قراره چی برگرده.....با چی قراره زخمی که مونده رو دلش
التیام پیدا کنه ؟ با کلنگ زدن به قبر گذشته؟
کی قراره این زخم خوب بشه....نمی دونه.....نکنه خودش هم داره با گذشته زندگی می کنه و نمی دونه
و چقدر این قشنگه

......
....
.
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

ملاقات

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی



تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود



من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت



در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود



به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...



بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی



پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است
گروس عبدالملکیان