Tuesday, November 30, 2010

...............

در كوي تو رسم سرفرازي اين است
مستان تو را كمينه بازي اين است


با اين همه رتبه هيچ نتوانم گفت
شايد كه تو را بنده نوازي اين است

Sunday, November 28, 2010

maybe


Eat,Pray,Love....I am thinking....thinking....thinking....maybe I should be Liz....maybe...

Friday, November 26, 2010

حمید مصدق-فروغ فرخزاد-جواد نوروزی


حمید مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

فروغ فرخزاد
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


جواد نوروزی
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

Monday, November 22, 2010

.......

دیگر از این همه سلامِ ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام

Saturday, November 20, 2010

.............

.....
درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام
درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام
درست است که طاقت تشنگی در من نیست
اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید

حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گیرد
حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاریک نمی ترسم
حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی ترسم
حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه کتاب
غصه بسیار نمی خورم

حالا به هر زنجیری که می نگرم بوی نسیم و ستاره می آید
حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کلید و اشاره می بارد
شاعر که می شوی ، خیال تو یعنی حکومت دوست
باور کنید ! هی من ساده ، ساده به این ستاره رسیده ام ؟

من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
به سادگی های حیرت دوباره رسیده ام

درست است
من هم دعاتان می کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
از هر طعنه تاریک نترسید
از پسین و پرده خوانی غروب
یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
دوستتان دارم
ای سادگان صبور ، سادگان صبور

Friday, November 19, 2010

می گریم و می گریم و می گریم

......
حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می روم
می دانم تمام آن پروانه ها مرده اند
حالا پیراهن چرک آن سالها را به در می آورم
می گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می گریم و می گریم و می گریم
چندان بلند بلند که باران ببارد
و بدانم همسایه ام باز مهمان و موسیقی دارد
دیوانه ام می کند این ((نامه ها))ی سید علی صالحی نازنین ...که حرف تک تک ماست

Thursday, November 18, 2010

جا مانده است چیزی

جا مانده است چیزی
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه
و نه دندان های سپید

(حسین پناهی)

Tuesday, November 16, 2010

...........

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
ولی باز هم خوب بود .....خیلی خوب شنیدن صدای آشنا پس از سالها.....حس ،حس غریبی است

دلم عجیب گرفته است

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
سهراب سپهری

Sunday, November 14, 2010

......

قصه نيستم كه بگويي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني
من درد مشتركم
مرا فرياد كن
*
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبانت براي همه لبها سخن گفته ام
و دستهايت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترينِ زندگان بوده اند
شاملوی بزرگ

Saturday, November 13, 2010

باقی افسانه دروغ است

این بار نیز پرده که افتاد
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است

(منوچهر آتشی)

Wednesday, November 10, 2010

آمده ايم عاشق شويم

پذيره شدن دانه اي سرگشته
تا مرواريدي آفريده شود
به خون دلي
سينه اي به شكيبايي صدف مي طلبد
جگر هزار توي سرخگل مي خواهد
كه
خدنگ شبنمي به چله نشاند
و تا گلوي تفتيده آفتاب
پرتاب كند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه كرمينه وزغي
و لمحه اي تلاطم طغيانش را
دلي به هيبت دريا مي طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ايم عاشق شويم


منوچهر آتشی

Tuesday, November 9, 2010

چقدر خوبه بودنت

دیروزصبح وقتی می خواستم برم سر کار تو خیابون پام پیچ خورد !!!
بعدشم داستان شروع شد دیگه و تا عصر مچ پای مبارک رفت تو گچ.امروز داشتم فکر می کردم به همه دوستای خوبی که دارم و محبتشون که غربت این شهر و دوری از خانواده رو برام از بین می برند.و باز حضور یک دوست خوبی که من هرچی از اون بگم کمه....دوستی که توتمام این سالها کنارم بوده و به جرات می تونم بگم خیلی از لحظات بد زندگیمو بدون حضورش نمی تونستم به راحتی سپری کنم.همیشه برام یک تکیه گاه بوده....دیروز هم برای منه لنگ، باز تکیه گاه شد.خوبه ،خیلی خوبه بودنش.خیلی

خلاصه ،خیلی خوبه که هستی

Sunday, November 7, 2010

..........

غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

Friday, November 5, 2010

......

.هوا گرفته بود و باران می بارید
!کودکی با تصور کودکانه خود،رو به آسمان کرد و گفت:خدا جون گریه نکن،درست می شه
!ما آدمها یک روزی بنده خوبی می شیم

Wednesday, November 3, 2010

باران....رز قرمز

شب بدی است امشب....به زمین و زمان بد وبیراه می گویم
افکارم پریشان است....آدمها ، اتفاقات ، حرفها و......در ذهنم رژه می روند
نمی دانم قرار است کی از سر هم دست برداریم من و این گذشته
نمی دانم چرا من هم شدم خاطره باز....شاید به این دلیل که هنوز آنقدر زمان نگذشته تا خاطره شوند تمام این ماجراها
همیشه خاطره و خاطره بازی را نکوهش کردم ،اما خودم.....یاد این شعر می افتم
منی که نام شراب از کتاب می شستم زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
می دانم،اینگونه، گذشته ، زنجیرت می کند.گذشته ، حال و آینده را می کشد....زمان می ایستد و زندگی رنگ
می بازد....می دانم ...می دانم
هر چه هست ، امشب ، شب خوبی نیست....صدای زنگ موبایل برمی گرداندم به حال....تویی....می دانم صدایم دستم را رو
می کند برایت !.....آنقدر سر به سرم می گذاری تا صدای خنده ام را بشنوی ....حالا دیگر رضایت می دهی خداحافظی کنی
و من فکر می کنم ، چقدر خوب است حضورت برای روح پریشان من
و من درگیر با گذشته ، هنوز ناتوانم در پاسخ به تمام خوبیهای تو
........................................................................................................................................
دو چیز مرا دیوانه می کند....بوی باران.....بوی رز قرمز
امروز باران می بارد....اولین باران پاییزی....نباید در خانه نشست و از پشت شیشه پنجره باران را تماشا کرد....زیر باران باید رفت.....منتظرم هستی .....از پله ها که پایین می روم فکر می کنم به تو....با لبخند همیشگی سلام می کنی و با شیطنت در مورد لباسم نظر می دهی
سلام
سلام

بوی باران است و بوی .....خم می شوی و از روی صندلی عقب ماشین ، چیزی را بر می داری

باران می بارد
و تو آمده ای با یک بغل گل رز قرمز
باران می بارد

بوی باران......بوی رز قرمز.....و من دیوانه می شوم.......
آبان ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه