Saturday, November 28, 2009

آمده ایم عاشق شویم

پذیره شدن دانه ای سرگشته
تا مرواریدی آفریده شود
به خون دلی
سینه ای به شکیبایی صدف می طلبد
جگر هزار توی سرخگل می خواهد
که خدنگ شبنمی به چله نشاند
و تا گلوی تفتیده آفتاب پرتاب کند
هشدار
نطفه نهنگ است عشق نه کرمینه وزغی
و لمحه ای تلاطم طغیانش را
دلی به هیبت دریا می طلبد
هشدار ! روزگار
آمده ایم عاشق شویم
منوچهر آتشی

Monday, November 23, 2009

.....

اینبار برای تو می نویسم....
برای مهربانی که سالهاست غمگین است ..... اما مهربانی و احساس لطیفش غمش را پنهان می کند....هیچ کس نمی داند از غمش و از زخمی که سالهاست التیام نیافته
برایم گفتی روزی که می رفت ، گفت : (( فراموش می کنی ،عادت می کنی، زندگی جریان می یابد و انسانهای دیگر جایگزین می شوند.))
- وااااای که چقدر بیزارم از این جمله کلیشه ای و تکراری که فقط گفته می شود بدون ذره ای تامل در معنایش. جمله ای که فقط سرپوشی است بر خودخواهی ها و توجیه نامهربانیها -
گفتی از درد زخمی که بر دل داری....از مرور خاطرات ....خاطراتی که در هر دم و بازدمی زنده اند....از تمام زندگی که خاطره است....از در و دیوار و خیابان....تا نسیم و شبنم و باران
حالا بگو،
فراموش کردی ؟ عادت کردی؟....زندگی کردی ؟ جایگزین کردی؟....
فراموش کردی روح بزرگ و وجود ارزشمندت را
عادت کردی به وجود زخم دردناک روحت
زندگی کردی با یاد خاطرات گذشته ات
جایگزین کردی حال را با گذشته ات
.
.
.
نازنینم
آیا دیگر وقت آن نیست که باور کنی روح بزرگ و وجود ارزشمندت را؟
- بارها از خود پرسیده ام که چرا دلهای مهربان را می شکنند؟...واقعا چرا؟....چرا انسانهای ارزشمند را می شکنند؟...چرا؟-
می دانم زخم روحت به سادگی التیام نمی یابد اما سعی کن مهربانم
خاطرات گذشته ات را فراموش نکن اما با خاطرات هم زندگی نکن
سعی کن ببینی خوبها را و خوبیها را
باور کن ارزشمندی
به خاطر احساس پاکت و روح بزرگت
اگر ارزشت را درک نکرد ....اگر تنهایت گذاشت و رفت....چیزی از ارزشهایت کاسته نشد
اما از ارزشهای او کاسته شد....می دانی چرا؟....چون تو را از دست داد....چون تو در کنارش نیستی
چون ندانست آن بلندترین درخت جنگل که جستجویش می کند ..... توئی
در جریان زندگی حقیقت باقی است
حقیقت توئی....حقیقت احساس و روح پاک توست....حقیقت صداقت توست....
نازنینم
زندگی کن آنطور که شایسته وجود ارزشمند توست و باور کن هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش برابری با روح نازنینت را ندارد
حتی او
و او را با تنهائیهایش و فقر نداشتن نازنینی چون تو، تنها بگذار....رها یش کن و رها شو
رها از هر آنچه که آزارت می دهد
رها کن
رها شو
رها
دوم آذر هزاروسیصدوهشتادوهشت

Friday, November 20, 2009

.....

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و یپوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست
حمید مصدق

Wednesday, November 18, 2009

گریز

گر بایدم گشود دری را
وقت است و صبر بیشترم نیست
خواهم رها کنم قفسم را
بدبخت من که بال و پرم نیست
دل زانچه هست و نیست بریدم
تنها غم گریختنم هست
خواهم سفر کنم به دیاری
کانجا امید زیستنم هست
تنها و بی پناه و سبکبار
سرگشته در سیاهی شب ها
گاهی به دل امید تکاپوی
گاهی سرود تازه بلبل ها
گویم منم رها شده از عشق
گویم منم جدا شده از یار
خواهم که از تو هم بگریزم
ای شعر
، ای امید دل آزار
بر چنگ من نمانده سرودی
کز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شکسته به که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
زین پس به چنگی ار فکنم دست
جز نغمه ی نشاط نسازم
بیهوده نقد زندگیم را
در پیشگاه مرگ نبازم
دیگر بس است این همه ماندن
بر لب ترانه ی سفرم هست
خواهم رها کنم قفسم را
خوشبخت من که بال و پرم هست
نادرنادرپور

Monday, November 16, 2009

همسفر

در این راه طولانی - که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا یکی

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

و شبیه شدن دال بر کمال نیست بل دلیل توقف است

عزیز من

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی قله ی علم کوه ، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف می زنم که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا واحدی برساند

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

بیا بحث کنیم

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

بیا کلنجار برویم

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها، تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می بخشد
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ کنیم

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

عزیز من ! بیا متفاوت باشیم

Friday, November 13, 2009

......

همزاد یکدیگر بودیم
... در دلهره ... در هراس ... در آشوب
همزاد در رنج
همیشه یکی به سامان می رسد
و همیشه یکی تنها می ماند
سامان ...هه
این خود سر آغاز سرگشتگی هاست
...اگر که نگاه کنی
نگاه کن

Tuesday, November 10, 2009

کوچ ماه از آسمان من

من باور دارم که روزی
ماه از شهر من کوچ خواهد کرد
....و آسمان گرسنه دیارم رابا گونه های مهتابی پر اشکش وداع می گوید
-- تو باور نکن!-من کی گفتم مهم است
اما...او هر شب می آمد و آسمان پنجره ام را پولکدوزی می کردو به شب نشینی پشت بام های تاریک می آمد
... این روزها انگار خون در رگ هایش آواره شده...یعنی ماه هم راکد شده؟
شنیده ام این روزها شبگرد شده...روز میلادش ؟ ... می خواهم هدیه ای ببرم شاید
ف
ا
ن
و
س
ی

Monday, November 2, 2009

اولین نجوا

هی!گوش کنید
الفبای آغاز را
و به خاطر بسپارید
هجای لبخند را
اینجا نسیان بر افکار بوسه زده است
آه
هجرت لحظه ها چگونه ما را به ما برد
و بر ما نشاند ما را
و مکافات خود بودن را از داری آویخت
که گره گره اش را خود از گیسوان یار بافتیم
کمکم کن
تا به آغاز برسم در پناه نگاهت
کمکم کن تا فراموش کنم
صدای کلاغ هایی را که در رویای مسکوتم خواندند
و بانگ خروس بی محلی که رویایم را برید
و بگسستند ریسمان بی نهایت سخن را
هی!گوش کنید
مرثیه زیستن را
و بخاطر بسپارید
سیل اشک ها را که بر ریشه ی هستی خشکید؛
اینجا نسیان بر افکار تیغ می زند
آه
خرامیدن زمان چگونه ما را پوساند از ما
و از ما ستاند ما را
و کلام مبهوت ما را بر گوش ها نجوا کرد
و از خاطره ی فریاد های منزوی محو ساخت
هی!بخاطر بسپارید
ما را از ما
همانطور که آمدیم و خواهیم رفت
از میلاد به سحر گاهان برای بانگ فوت سر دادن
از افق به ظلمت ، برای افق تاریک شدن
از صبح به شب،برای صبح شدن
....و از من به تو،برای ما شدن