Saturday, March 17, 2012

.........

اگر به هر دلیل می خواستی له شدن روح کسی را ببینی،آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست;جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن.جایی است با نور کم.

سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار-مصطفی مستور

آخرین شبهای سرد زمستان خوش....

زندگی "باغی " است که با عشق "باقی" است.
"مشغول دل" باش نه " دل مشغول".
بیشتر "غصه های ما" از "قصه های خیالی ماست".
پس بدان اگر "فرهاد" باشی، همه چیز "شیرین" است.
آخرین شبهای سرد زمستان خوش....

آخه لعنتی تو چی داری که من دلتنگت می شم ؟

از پنجره هواپیما دارم بیرون رو نگاه می کنم ، با خودم فکر می کنم چند وقته اینجوری دقیق نشدم....اطراف باند ، بوته های خار و کمی اون طرفتر درختهای بیرنگ و روی گز....و چقدر از هر آب و رنگی فقیره....دارم فکر می کنم به حس غریبی که هنوز من رو به این شهر پیوند می ده....نمی دونم چه حسی ،هر جای دنیا که میری و بر می گیردی ، پا تو که می ذاری رو زمین فرودگاه اینجا ،اون حس عجیب می یاد سراغت و می گی ، "آخه لعنتی تو چی داری که من دلتنگت می شم ؟!!!"....مخصوصا اگه شب باشه و اون آسمون صاف رو بببینی (هنوز آسمونش ، آسمون مونده)......یک نیمچه باد کویری هم بخوره به صورتت ....ء


نمی دونم اون چیه یا کیه که منو اینجا نگه داشته....چند سال قبل وقتی عزم تنها موندن تو این شهر رو کردم ،می دونستم چرا می خوام بمونم....موندم بخاطر چیزی ....موندم بخاطر کسی....امروز دیگه هیچ کدومشون نیستند....اما من هنوز اینجام و نمی دونم چرا؟.....خاطرات سالهای دور ؟ ....خاطرات سالها زندگی تو این شهر؟....دوستهام؟

.

.

.

دارم برای چند وقتی میرم شهرم(!!!) ...شهر خاطرات کودکیم ،شهر تا حدی آبا و اجدادی....شهری که دوری ازش اونجوری دلتنگم نمی کنه،اما برگشتن بهش حس خوبی داره....شهری که می دونم کلی فامیل و دوست و آشنا منتظرم هستند...و از همه مهمتر ، مادرم ، پدرم و خواهرم .....دارم نگاه می کنم که چقدر رنگها اینجا فرق داره....از اون خار و گز ها خبری نیست ...اما....اما من باز درگیر اون حس غریبم به اون شهر کویری

بیست و پنجم اسفند هزار و سیصد و نود

مشهد