Wednesday, June 2, 2010

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

زمان فروردین 84
مکان یک رستوران سنتی توی یک شهری
یک گروه صمیمی و دوست داشتنی دور هم جمع شدند به مناسبت تولد یکی از بچه های این گروه
همه خوشحال بودند نه فقط بابت تولد ....چون داشت یک رابطه ای شکل می گرفت که همه اعتقاد داشتند رابطه کامل و خوبی
خواهد بود....اما یک جمله ....فقط یک جمله همه چیز رو همون شب تغییر داد
فقط یک صحبت کوچک از یک رابطه کوتاه در سالها قبل....همین

حالا زمان خرداد 89
مکان ذهن دو تا آدم
پسری که چند روزه حالش بده ، خیلی بد، بهم ریخته....جای خالی دوست داشتن و دوست داشته شدن بد آزارش می ده
تمام این سالها حسرت از دست دادن ، آزارش داده.... هیچکدوم ار روابط نصف و نیمه هم،حتی یک ذره آرومش نکرد
نمی دونه چرا اون شب یک رابطه ناب و دوست داشتنی ، فارغ از تمام خود خواهی ها ، رو فدای یک خاطره کرد....فدای یک
گذشته..... و امروز فقط دلخوشه به یک دوستی .... و خوشحاله حد اقل این مونده....دلخوش به دیدن هر چند وقت یکبار به مناسبتی
این روزها دلش می خواد فقط مناسبت بسازه چون تا چند وقت دیگه ، هر مناسبتی هم باشه دیگه بعد فاصله این اجازه رو نمی ده
ای کاش زمان بر می گشت... دیروز حرفی زد که می دونست دیگه فایده ای نداره
گفت : ای کاش یکبار دیگه فرصت داشتم عشقمو ثابت کنم...فقط یکبار دیگه


دختری که مثل پسر آشفته نیست....اگر هم دغدغه ای داره، بابت اتفاقاتی که داره چیزهایی رو تو زندگیش تغییر می ده .... وقتی
حرف پسر رو شنید ، رفت تو فکر....بر گشت به قبل ...چندتا رابطه رو شروع نشده تموم کرد بابت یک صحبت کوچیک .... واقعا
پنج سال قبل اون حرف اینقدر مهم بود ؟.....آره بود هنوز هم هست.... حرف دیروز پسر مثل یک تلنگر بود
همیشه اعتقاد داشته، گذشته و خاطرات بخشی از زندگی هست
نمی شه فراموش کرد اما نباید با اون زندگی کرد و حال رو فدا کرد بابت چیزهایی که قرار نیست برگردند
ولی چرا تو چند سال گذشته اینقدر در گیر شد با رابطه ای که بارها بارها ، صحبت از همین گذشته ها رو شنید...اما ادامه داد چرا؟
اون هم گذشته هایی که بارها حتی به عمقش شک کرد
چند بار احساسش ، خودش و غرورش دیده نشد ، ولی چرا موند و ادامه داد ؟
چرا سالها این رابطه و داستانهاش شد تنها دلیل گریه هاش ؟ داستانهایی که هر کدوم مثنوی هفتاد من کاغذند
چرا اینقدر صبر...صبری که هیچوقت برای هیچ رابطه ای صرف نکرد....یعنی علاقش اینقدر عمیق بود ؟
سالها اونقدر غرق شد که هیچکس دیگه ای رو ندید .... اشتباه کرد ؟
یاد این جمله افتاد : کسانی که دوستمان دارند نمی بینیم و به کسانی دل می بندیم که دوستمان ندارند
فقط می دونه اینقدر دیگه حقش نبود.....شایدم بود و نمی دونه....
فقط می دونه که دیگه فرصت فکر کردن به گذشته رو نداره....مگه قراره چی برگرده.....با چی قراره زخمی که مونده رو دلش
التیام پیدا کنه ؟ با کلنگ زدن به قبر گذشته؟
کی قراره این زخم خوب بشه....نمی دونه.....نکنه خودش هم داره با گذشته زندگی می کنه و نمی دونه
و چقدر این قشنگه

......
....
.
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم / باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

1 comment:

ooldoz said...

من با این بلاگ و فرمت فارسیش دیگه نمی دونم چه کنم.....