Friday, November 26, 2010

حمید مصدق-فروغ فرخزاد-جواد نوروزی


حمید مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

فروغ فرخزاد
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


جواد نوروزی
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

4 comments:

sheibak said...

چه تلفیق زیبایی

Anonymous said...

Thank you for posting these poems. I have shared a link to this page with my Facebook friends and will post it on my Blog & Books page as well.
http://www.ece.ucsb.edu/~parhami/pers_blog.htm

حنا said...

دخترم می خندید
پسرک می لرزید
من در این اندیشه
کیست این مدعی عشق جگرگوشه من
در پیش تند دویدم تا بینم
آیا او می داند عشق بیش از هوس ساده یک دیدار است؟
او که امروز نماند در پی تاوانی
او که امروز نداشت جرات رسوایی
پس همان به که رود همچو یک خاطره ای
در دل دخترک ساده من
سالهاست لاغچه ام پر سیب است
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت!

حنا

Anonymous said...

salam! name man Ghazal Fartash hast va in sher ra elham grefte az an 3 sheer sorodeham, ke omidvaram khosheton biad!

تو به او نه، که به خوش باوریش خندیدی
که ندانست منم،.. باغبان باغچه همسایه،... پدر پیر تو شیطون بلا!

او مرا یاد جوانیم انداخت و به ان دختر زیبائی که عاشق بودم
که برای دل او، از همین باغ و همان درخت، سیب دزدیدم!
.. ما ز باغ رانده شدیم
همچو آن "آدم و حوا " که به جرم هوس خوردن سیب از بهشت رانده شدند.
آری ای دخترکم!
مادر تو همان حوا بود که سر زایش تو، از جهان رفت و غمش،
بر دلم ماند چو داغ!
سالهائی سپری گشت ولی ،
بهرآن خاطره زیبا بود
که شدم من با عشق، باغبان این باغ!
تا که دیدم آنروز، پسرک را که چسان با دو صد دلهره و شور و تلاش
سیب را میچیند، تا به تو هدیه کند.
بی هوا از پس او بانگ زدم، که هراسی نکند، ندود، نرمد.
و بیاید سبدی سیب دگر بردارد .
لیک او بانگ مرا جور دگر تعبیر کرد.
سیب از دست تو افتاد و تو هم خندیدی،
آسمان توفان شد، برق همچون قلمی، نقش ترا
بر دل و یاد پسر ترسیم کرد.
حال، سیب میگوید: " کین جدائی ، هیچ رابطه با سیب نداشت "!
پس بگوئید جز سیب،
از زمان "آدم "
چه کسی عامل محکوم شدن ما به زمین
تا به ابد میباشد ؟
با همه این احوال ، سیب ان میوه عشق است، گرانبار و عزیز
لذت و درد فراغش، کند دل لبریز .
باغ من باغ ارم هست دمی دل خوش دار،
طعم زندگی که سیب عشق است
با خود ای دوست به خاطر بسپار